۴.۱۰.۸۸

love


Once a lady when having a conversation with her lover, asked:

Lady : Why do you like me..? Why do you love me?

Man : I can t tell the reason.. but I really like you..

Lady : You can t even tell me the reason... how can you say you like
me? How can you say you love me?

Man : I really don t know the reason, but I can prove that I loveU.

Lady : Proof? No! I want you to tell me the reason. My friend s
boyfriend can tell her why he loves her but not you!

Man : Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,

because your voice is sweet,

because you are caring,

because you are loving,because you are thoughtful,because of your smile,

because of your every movements.

The lady felt very satisfied with the man s answer.

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in comma.

The Guy then placed a letter by her side, and here is the content:

Darling,Because of your sweet voice that I love you...

Now can you talk? No! Therefore I cannot love you. Because of your care and concern that I like you..

Now that you cannot show them, therefore I cannot love you.
Because of your smile, because of your every movements that I love you..
Now can you smile? Now can you move?

No, therefore I cannot love you...

If love needs a reason, like now,

There is no reason for me to love you anymore.

Does love need a reason? NO!

Therefore, I still love you

۳.۱۰.۸۸

گفـــــــــــتگو


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:

- «از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب آیینه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم: «حذر از عشق!- ندانم

سفر از پیش تو، هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...»

باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت ...

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری

.................................................................................................


بی تو طوفان زده دشت جنونم ...

صید افتاده به خونم ..

تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم....

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی...

بی من از شهر سفر کردی و رفتی...

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم...

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم...

توندیدی...

نگهت هیچ نیوفتاد به راهی که گذشتی..

چون در خانه ببستم ...

دگر از پای نشستم..

گوییا زلزله آمد..

گوییا خانه فروریخت سر من...

بی تو من در همه شهر غریبم…

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی...

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی...

تو همه بود و نبودی …

توهمه شعر وسرودی...

چه گریزی زبر من که ز کویت نگریزم...

گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم…

من ویک لحظه جدایی...

نتوانم نتوانم…

بی تو من زنده نمانم

هما میر افشار

۳۰.۹.۸۸

یلـــــــــــــــــــدا...



خدا جونم دوست دارم
سال دیگه یه جور دیگه یه رنگ دیگه این روز رو میگذرونم...
یلدا خانوم تو رو هم دوست دارم
.
.
.
برا همه دوستام شب پر خاطره ای رو آرزو میکنم
میرم هندوونه بخورم...