۱۰.۱۰.۸۷

هفته نوشت

خیلی وقته نیومدم که از کارها و اتفاقاتم بنویسم الان کلی مطلب تو ذهنم اومده وشاید از اینجا به اونجا بپرم.
اول میرم سراغ کلاس زبان انگلیسی: حدودا از وسط ترم یه شاگرد جدید به کلاس اومده که از مصر به ایران اومده وهیچی فارسی بلد نیست سه ماهیه که داره زبان انگلیسی یاد میگیره از روز اول هم کنار من نشست و کلا دیگه هر جا من باشم خود به خود میاد کنارم فوق العاده هم حجاب مو رو رعایت میکنه ولی جالبه که حجاب بدنیش متفاوته و با اینکه هیکل درشتی داره لباسهای تنگ و چسبون میپوشه و روسریش رو هم دور سرش میپیچونه منم که دنبال یه نفر هستم که پایه باشه برا اینکه مدام با هم انگلیسی صحبت کنیم ولی نشده! نشستن کنارش از خدامه (خانوم مصری ( Egypt)) تا لااقل از این فرصت اجباری استفاده کنم.
خلاصه جونم براتون بگه از اونجایی که این ترم کلی لکچر مکچر و استوری(story) داریم که باید ارایه بدیم واین کتاب استوری اول ترم بخش بندی شد تا هر کس بخشیش رو ارایه بده ناچارا تغییراتی تیچر دادند که این خانوم 26 ساله متاهل مصری هم بتونند همین کتاب رو ارایه بدند اما...
اما کتابفروشی اموزشگاه این کتاب رو برای فروش تموم کرد و این خانوم کتاب من رو ازم گرفت تا صفحات مربوطش رو کپی کنه جلسه بعد اومد و کتاب رو داد و وقتی ازش پرسیدم کپی کردی گفت نه!
خلاصه کتاب رو گرفتم و هفته بعدش نوبت ارایه دادن خودم بود بلافاصله بعد از اینکه قسمت مربوط به خودم رو گفتم کتابم رو بهش دادم و گفتم من دیگه نیاز ندارم چون ارایه دادم.نوبت ایشون هم 3 هفته بعد از منه.
حالا دو سه جلسه است که میبینم این کتاب نو و تمیز و سالم من تو دست ایشون داره جوووووووون میده!
هفته اول جلدش کنده شد هفته دوم که خیییییلی تعجب کردم دیدم وااااااااایی زیر خط به خط جملات رو با مداد خط کشیده و بالای کلمات کلی عربی نوشته با مداد سیاه نوک کلفت و خیلیییییی چرک و کثیف!
چند لحظه واقعا خشکم زد همینجوری به کتاب بیچارم نیگاه میکردم و اینکه واقعا تو فرهنگای دیگم ادمای نا امانت داری وجود دارن!
خدایی چه جوری روش میشه اونم جلوی خودم! اصلا نمیدونم واقعا قصد داره کتابم رو بهم برگردونه یا نه!
ایشون 4 ساله ساکن ایران هستن شوهرشون مدیر کارخونه یه رستوران هستن که واقع در خیابون ولیعصر هستن و گویا درامدشونم تو ایران خیییییییلی بهتر از کشور خودشونه!!!!
خب میرم سراغ مهد:امروز 10 دی 1387 است الان از ابان تا حالا حقوق نگرفتم یعنی دو ماه!
30 اذر ماه مدیر محترم بنده رو صدا نمودند و فرمودند چون شما رشتتون مرتبط نیست باید زحمت بکشید کلاسای مربیگری رو طی کنید از اونجایی که منتظر فرصت بودم تا حال این مدیر حق کش رو بگیرم گفتم خانوم... کی حقوق مارو میدین الان 2 ماه شده .گفت چیزی نشده که امروز که تازه 30 اذره فقط ابان مونده گفتم بالاخر ماه تموم شده ! گفت اوضاع خرابه! (جونه عمش) منم گفتم منم پول ندارم برم کلاس مربیگری (چون باید با هزینه خودم باشه منتها چون از مهد معرفی میشم یه تخفیفی داده میشه حدود 50000-60000 تومان) البته هدف من چیز دیگه ای بود باید کسی که ادعای قانون و مقررات و نظم و انظباط میکنه خودش هم رعایت کنه خلاصه اخما باز رفت تو هم و کلی قیافه گرفت و من ادامه دادم اگر ممکنه یه تاریخ دقیقی مشخص کنید برای دادن حقوق و ایشون هم یهو اتیش گرفت و گفت من نمیتونم چون اوضاع مالیم خرابه و به صاحب خونه بدهکارم و... ازونجاییم که یه دفه دیگه مشاجره داشتم باهاش برگشت گفت پس من با شما تصویه میکنم! و پروندتون رو هم میدم! منو میگییییییی از خدا خواسته گفتم باشه مسیله ای نیست پس امروز پروندم رو بدین و از دفتر خارج شدم دقیقا شنبه که جشن شب یلدا داشتیم و 5000 تومان از همه بچه ها گرفتن و یه ذره اجیل لای زر ورق ریختن و یه قاچ هندونه که اندازه یه قاشق غذاخوری بود به این بچه های طفلکی دادن و بقیش رفت تو....(یه عروسک ننه سرمای بانمک هم من درست کردم و به جوجوهام دادم)
طرف دید نه اندفه انگار جدی جدی قراره از دستش برم و بمونه با کلی بچه وابسطه و خانواده های شاکی و وضع کساد بشه خلاصه مدیر اموزشی رو فرستاد و اتیش فعلا خاموش شده و امروز یعنی همون 10 دی حقوق فقط ابان رو داد !
دیگه با رغبت نمیرم مهد تنها چیزی که منو نگه داشته بچه هان مخصوصا ارمیا که خیلی دوسش دارم و دوسم داره به دوست و اشنا سپردم برام کار پیدا کنن به محظ اینکه پیدا بشه در میام. از همون روزیم که رفتم هر ماه داره پول بیمه از حقوقم کسر میشه اما از بیمه خبری نیست!
یه گلویی دارم که تو طول عمرم نداشتم صدام درررررررر نمیاد اوضاش افتضاحه مثل کسی شدم که یواشکی پچ پچ میکنه بعد از اینکه حقوق گرفتم گفتم فردا نمیام چون حالم خیلی بده و صدامم که میبینید تو رو گذاشتمشون که موافقت کنن ولی اگه نمیکردن هم فردا نمیرفتم.هر چه بادا باد!
تولد مادرم بود – پدرم روی پاکت چک پولش که بعدا یواشکی خوندم :فقط به اندازه یک تار مویت که طولانی تر و یک لحظه از زندگیت که با ارزش تر از همه عمر من است و همه عمر مرا تحمل می کنی...
فرخنده زاد روزت.

۵.۱۰.۸۷

۲۹.۹.۸۷

یلدا


سلام یلدا خانوم خوش اومدی

نمیدونم فلسفه دقیق اسمت چیه اما خب شب زیباو سنتی داری

میشه تو این شب دعا کرد؟!

یه دعای خاص که زودم اجابت بشه؟!

من فرض رو بر این میذارم.

برای همه هم دعا میکنم.شاید اونام به یاد من باشن.

۲۷.۹.۸۷

عیدتون مبارک

عید منم مبارک
منم جز ساداتم ولی جایی ثبت نشده !

۱۹.۹.۸۷

تقدیر

این دختره بدجوری فکر منو مشغول کرده....

خیییلی سخته خیلیییییییییی

میفهممت خیلی زیااااااااد

عاشق این ترانه شادمهرم خودم مثل توووووووووووو......

باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

با اینکه بیتاب منی بازم منو خط میزنی

باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنیییی

کی با یه جمله مثل من میتونه ارومت کنه

اون لحظه های اخر از رفتن پشیمونت کنه

دلگیرم از این شهر سرد

این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور

اخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت حتی ازین کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
........................................................................................
بازم میگم هیچ وقت چیزی رو به زور از خدا نخواه
میدونم تو کلام راحته تو عمل خیلی سخته اما شاید این باشد تقدیر ما!
اینو بدون خیلی به یادتم و به یاد همه کسایی که جدایی تو عشقشون رقم خورده

۱۰.۹.۸۷

چتری

امروز بعد از 9 ماه چتریامو از رو پیشونمیم زدم کنار.
به درخواست مامان از عید چتری گذاشته بودم چون خیلی دوس داره.
وقتی رفتم مهد یکی از مربیا بهم گفت اینجوری بیشتر بهت میاد.اخه زدم بالا.
ولی بعد از ظهر یکی از بچه های امادگی (دختر) اومده بود کلاسم برا اینکه سرش گرم بشه و اذیت نکنه پاستل با یه ورق دادم که نقاشی کنه شروع کرد به صحبت که الان شما رو میکشم بعد رنگ سیاه رو برداشت گفت الان ابروهای خوشگلتون رو میکشم خیلی ابروهاتون خوشگله. چند دقه که گذشت نیگا کردم دیدم واوووووووو چیزی که معلومه تو صورت فقط مو هست گفتم وا من که دیگه چتری ندارم نیگام کن ببین موهامو زدم بالا!
یکم نیگای صورتم کرد گفت اخه من اونجوری خیییلی دوس داشتم خیلی خوشگل تر بودین همش میگفتم کاش مامان من بودین!
اون لحظه قیافه وا رفتم دیدنی بود.
خودم هم بدون چتری بیشتر دوس دارم چون به نظر چهرم مهربون تر میشه ولی اونجوری به قول مامانیم با نمک میشم .
خوشگلیه و هزار دردسر دیگه(هه هه) با چتری صورتم خیلی کم سن و سال به نظر میاد ولی بدون چتری باز یه کم بیشتره. این عکس کنار لاگ رو باید انگاری عوض کنم چون دیگه بی چتریم حالا شما فعلا بی چتری تصور کنید.
ترم جدید زبان شروع شده مربیم مربیه 3 ترم پیشم هست هی بهم میگه خیلی ناراحت به نظر میای دو جلسه ای میشد که مدام میگفت ولی دفه پیش جدی جدی گفت چیزی شده؟!!! قبلا ها یادمه اینجوری نبودی همش میخندیدی شاداب بودی!
گفتم نه بابا اینجورام نیست. دلیل اصلیش اینه که 3 ترم پیش من سر کار نمیرفتم و فری تایم زیاد داشتم اما الان.....شاید خستگیه. دلیل دیگشم که البته خودش زودتر از من گفت اینه که دوستام باهام نیستن و ازشون سبقت گرفتم و خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم.
شبها روز و روزها شب میشوند.
...................................................................................
من یه لکچر برا زبانم میخوام بیوگرافی یه شخصیت اگه کسی چیز جالبی داره بفرسته.

جویای کار: لیسانس فیزیک- اشنایی با کامپیوتر: ICDL- اشنایی با زبان انگلیسی:pre-intermediate

۲۹.۸.۸۷

...

در نهان به انانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در اشکارا از انانی که دوستمان دارند غافلیم.

شاید این است دلیل تنهایی ما....

................................................................................
بعدا نوشت:وای عجب جمعه بدی بود البته هنوز تموم نشده 3 ساعتی ازش باقی مونده خدا به خیر بگذرونه از صبح که پاشدم حالم خیلی بده سرگیجه و یکم حالت تهوع دارم هر چی هم خوردم فایده نداشت رو سرگیجم خدا کنه زودتر خوب شم و الا سر کار بیچاره میشم. حالا اینکه بماند بدتر از اون گوشی موبایلم بود که بهش اب خورد و کلی حالم گرفته شد.تا متوجه شدم خشکش کردم و کلی سشوار کشیدم ولی قاط زده بود اولش که روشن نمیشد بعدش که 2 ساعتی گذشت شماره هاش قاطی شده بود 7 رو که میزدم 79 میزد 8 رو که میزدم 78 میزد 9 رو میزدم 79 میزد خلاصه سر گیجه بدی اونم گرفته بود تا اینکه بعد از 8 ساعتی که درگیرش بودم بالاخر نیم ساعتی میشه که رو به بهبودی رفته تو این گیرو دار حوصله گوشی خریدن ندارم.چون فکرم حسابی مشغوله اخه دودل شدم برای ادامه تو کارم یعنی همون کار تو مهد اخه هم محیطش اعصاب خورد کنه(مدیر) هم خستگی زیاد کار هم اینکه حقوقی که میدن نسبت به کاری که میکنی خیلی ناچیزه تازه دیر به دیرم میدن.خلاصه اگه کسی یه کار خوب برام سراغ داره بگه تنها چیزی که باعث شده تا حالا بمونم یکی علاقه به بچه هاست و دیگه اینکه نزدیکه و نیازی نیست ماشین ببرم.

۱۶.۸.۸۷

مهد 6


رفت
رفت...
عشقم رفت.
پنج شنبه گذشته که نوبتم نبود بالاخره پدر سام اومد و همه وسایلش رو تحویل گرفت و گفت سام دیگه نمیاد نمیدونم چرا کتاباشو نگرفت البته گفت شاید بعد 2 ماه بیاد که بعیده. علت اصلی باید این باشه که مادرش اونا رو جلد کرده.
مسیول اموزشی از پدرش علت اختلاف رو پرسیده و اون گفته از اول خانوادش خیلی دخالت میکردن و من هم کلا دوست داشتم خانومم تو یه محیط هایی که مرد نیست مثل مهد کار کنه ولی گوش نداده و...
البته الان مریضه و ام اس داره و خانوادش و خودش مدام میگن از تو گرفته! اخه مگه واگیر داره!؟؟
تازه فهمیدم که بلهههههههه چه خبره البته یه طرفه نمیشه قضاوت کرد
خلاصه نشد از عشقم خداحافظی کنم و همکارم هم که از علاقه من به سام باخبر بود به پدرش گفته بود حالا جواب خاله هانیش رو چی بدم؟! و اون هم خندیده بود.
اینم از این
نمیدونم چرا جدیدا این مریضیای کوفتی زیاد شده. یه شاگرد دیگم هم همینجوریه یعنی مادرش ام اس داره . همون روز اول که برا ثبت نام وارد حیاط شدن و من با بچه ها تو حیاط بودیم خودم متوجه شدم اخه به سختی راه میرفت و بدنش لرزش داشت چقدر هم مادرش خوشگله.خود شاگردم هم درصدی از این بیماری رو داره چون کند راه میره و کنترل ادرار براش سخته و منم مدام مجبورم دروغ بگم که بچه های دیگه نفهمن جی*ش میکنه.
2 -3 روزیه یه شاگرد دیگه برام اومده که خیلی بانمک تپل و خییییییییییییلیییییییی شیطونه . اصلا کسی از پسش بر نمیاد. روزی که اومده بود برا ثبت نام من رفتم تو دفتر دیدم رفته رو صندلیای دفتر وایساده و داره تلاش میکنه بره رو دسته هاشون ومامانشم خونسرد چیزی نمیگفت .مامانشم هم اسم منه و وقتی میخواد صداش کنه میگه هانی! مثلا وقتی میگم اومدن دنبالت میگه هانی اومده؟
اولا به من میگفت خانوم که اولین بار بود کسی اینجوری تو کلاس صدام میکرد اخه معمولا بچه ها یا میگن هانیه جون یا میگن خاله هانیه یام که میگن خاله.مامانش گفت اخه یه خواهر داره کلاس اوله وقتی میخواد از مدرسه تعریف کنه میگه خانوم حالا اینم یاد گرفته. راستی اسم این شیطونکم ارمیا هست دوسش دارم و مثل سام هی دوست دارم ببوسمش.با اومدنش یکم دلتنگیم نسبت به سام کمتر شد.نیما هم از مهد رفت امیتیس هم 2ماهی رفته مسافرت الان 17 تا شاگرد دارم .تا ساعت 12 با همکارم هستم و 12 به بعد تنهام.
حالا میخوام چند تا چیز جالب که اتفاق افتاد بگم.
ارسام یکی از بچه های امادگیه و اوا هم یکی از بچه های کلاس منه( 3 ساله) یه روز تو این هفته که رفته بودیم سالن غذا خوری دیدم ارسام و اوا با هم رفیق شدن و بدجوری مشغول حرف زدن هستن رفتم تو بهرشون ببینم چی میگن دیدم ارسام دستشو تکون میده و سنگ کاغذ قیچی رو میخونه بعد کف دستشو به نشانه کاغذ باز کرده سمت اوا و منتظره که اوا ادامه بده اوا هم همچنان ساکت( اخه این نخود چیا که اینجور چیزا رو بلد نیستن هنوز) بعد دیدم ارسام صداشو بلند تر کرد گفت خب بگو دیگهههههههه من کاغذ اوردم تو چیکار میکنی؟ یهو اوا گفت: منم مداد لندیامو میالم نداشی میتونم( یعنی مداد رنگیامو میارم نقاشی میکنم) (هه هه) قیافه ارسام دیدنی بود اون لحظه!

امروز صبح برا صبحونه رفته بودیم سالن غذا خوری و من نشستم کنار یکی از بچه های کلاس پیش امادگی(5 ساله) که از قضا خیلیم شکمو و پر خوره یه لقمه دادم خورد گفت یکی دیگه اونو خورد باز گفت یکی دیگه..... خلاصه لقمه ای رو که هر کدوم از بچه ها یکی یا نهایت دو تا میخورن و سیر میشن این 4 تا خورد و منم هی از تو سینی بر میداشتم بهش میدادم. بعد دیدم چایش مونده گفتم امیر علی خب چاییتم باهاشون بخور دیگه ! همینجور که لپاش پر بود و میجنبید گفت: اخه هنوز دووووووود داره!!!(داغه و بخار داره)
منو میگی مردم از خنده تا حالا این مدلیشو نشنیده بودم اگه اینجوری بود که بیچاره بود این لایه ازون!!!
......................................................................................................................
چند وقتیه یه گربه جلب خونمون شده اصلا هم از کسی نمیترسه تازه ادمم میترسونه
اولین بار صبح ساعت 7 که داشتم میرفتم سر کار تا در ساختمونو باز کردم دیدم تو حیاطه از پله ها که پایین اومدم همچین دوید طرفم که داشتم سکته میکردم یه جیغ کوچولو زدم ( خیلی سعی کردم نزنم چون همسایه ها خواب بودن ولی باز نشد) با کیفم هی کیش کیش کردم نرفت تا راه افتادم پا به پام شروع کرد اومدن دیدم نخیر نمیشه پامو کوبیدم و کیش کیش کردم وایساد منم تند تند در رفتم.
یه بار دیگم تا ماشینو پارک کردم و پیاده شدم دیدم واااااااااااای یه گربه سییاهم اضافه شده و 2 تا گربه به طرفم حمله ور شدن ولی سیاهه با من کار نداشت با همون گربهه کار داشت که اونم مصلا میخواست یه من پناه بیاره یه نمیچه سکتم اونجا زدم رفتم کلید بندازم دیدم زودتر از من وایساده جلو در یه اقایی متوجه شد من میترسم گفت برین طرفش میره گفتم نه به خدا نمیره .مثلا رفت کیشش کنه باز پرید سمتم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم باز جیغ زدم و چشامو بستم دیگه نفهمیدم چی شد انگار از جیغم ترسید خود اقا هم تعجب کرد که گربه سمت من هی میاد.خدا به خیر بگذرونه.گربه بی حیاست بدم میاد از گربه. الانم میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم اخه پاییزه!! ولی خدا کنه باز این گربه لعنتی جلو در نباشه .

۳.۸.۸۷

پاییز

تو این هوا تو این فصل ...

دلم یه جوری میشه. نمیتونم بگم چه جوری چون بیانش سخته.

هوس خیلی چیزا به سرم میزنه....

مثلا یه مسافرت مجردی به جاده چالوس...

گرفتن عکسای حسابی از منظره ها (حیف که نه دوربین دارم نه زیاد واردم)

رفتن به دل کویر و خوابیدن روی شن و ماسه و بوییدن هوای کویر

دوست دارم برم لبه یه بلندی دستامو باز کنم و چشمامو ببندم و فریاد بکشم

دلم می خواد راه برم و همینجور که قدم میزنم رعد و برق بزنه و زیر نم نم بارون اروم اروم خیس بشم...

دلم بوی خاک میخواد

یکی از دوستام همیشه میگفت پاییز هواش هوای دو نفرست نمیدونم شاید راست میگفت برا همینه ادم دلش یه جوری میشه ولی اون نفر دوم یا همون پرتنرزمینی هم باید خیلی خاص باشه که ادم بتونه در کنارش به اون ارامش خاص برسه و همچین چیزی شاید امکانش خیلی سخت باشه

برا همینه دل ادم تو پاییز زیاد میگیره؟!!..

خلاصه که هوای خیلی چیزا با اومدن هوای پاییز تو دل و ذهن من میپیچه.

.........................................................................................................

یادم نرفته باید بیام و راجع به قلعه سحر امیز بنویسم ولی فعلا این هوای پاییز مهلت نمیده حال و هوا گرفته توان نوشتن نیست...(چقدر بده ادم قدرت این رو داره یاد روزهای رفتش بیفته)

۱۵.۷.۸۷

مهد 5

وای خدا چه هفته ای بود کلی خسته شدم کلی کار داشتم کاردستی-شعر-نقاشی-اموزش که دیگه نگوووووووووو...(اوووف)
مخصوصا اینکه چهار شنبه روز جهانی کودکه منم حسابی می خوام براشون بترکونم (هه هه)
قراره 4 شنبه با بچه ها بریم قلعه سحر امیز(پارک ارم)
یک عالمه کلاه به شکل تاج براشون درست کردم شعر به مناسبت روز جهانی کودک به این نخودچیا یاد دادم
راستی 16 تا شاگرد دارم:ناردین و نارگل (دو قلو ها)-نیما-امیتیس-ارتمن-فربد-اتنا-اوا-ستایش-محمد-کسری-هلیا-حنانه-علی-ارمان-سام
راستی سام عشقم باباش کلاس زبان ثبت نامش کرده تا ساعت 12 بخش زبانه بعد میاد پیش من اونقدر دلم براش تنگ میشه و لحظه شماری میکنم تا ببینمش که نگو. از سه شنبه هفته پیش یعنی روز قبل عید فطر تا امروز 2 شنبه نیومده مهد فکر کنم رفتن مسافرت دلم واقعا براش تنگ شده. خیلی سخته فکر نمیکردم اونقدر بهش وابسته شده باشم. راستی برای درخت توی کلاس که به دیوار زدیم و عکس این فینقیلیای کلاسم روشه سام عکس نداشت وقتی به باباش گفتم یه عکس 3*4 ازش بدین گفت باید ببرمش عکاسی دو روز بعد وقتی عکس رو خواست بده دیدم 2 تاست البته خودشم انگاری میدونست و برای بخش زبانشم اورده بود منم که دیدم خبری نیستو مربیش چیزی نگفت یکیشو بر داشتم برا خودم و گذاشتم تو کیف پولم هی تو خونه دلم میتنگه نیگاش میکنم خدایا حفظش کن و مشکل پدر و مادرش رو حل.والدینشم فهمیدن عاشقشم چون موقع خداحافظی نمیتونم خودم رو کنترل کنم و بوس جانانه ازش میگیرم.

روز اول با گریه رفت بخش زبان ولی بعد دیگه عادت کرد جز بچه هایی هست که زود با محیط خودش رو وفق میده. قیافش باید تو کلاس زبان خیلی دیدنی باشه با اون زبون شیرینش.
خلاصه که کلی انرزی گیره شغل مربی مهد بودن.هر کی میبینتم میگه چه لاغر شدی ! من از اول دبیرستان تا الان که 7-8 سال میگذره همیشه وزنم ثابت بوده و اصلا یک ذره هم تغییر نمیکرده و اگه کمی چاق یا لاغر میشدم سایزم یه ذره عوض میشده ولی چند روز پیش گفتم بذار خودم رو وزن کنم ببینم چه خبره که همه بهم میگنلاغر شدی! یهو شاخام زد بیرون باور نکردنی بود 3 کیلو کم کرده بودم .
فکر کنم کم کم محو بشم.
روز جهانی کودک بر همه فیتنقیلیا و نخودچیای گلم پیشاپیش مبارک (بوس بوس بوس)

۱۳.۷.۸۷

سرگرمی

4 تا لینک جالب میزارم این زیر در مورد اون زندگی قبلی تو راستش خودم تاریخ تولدم رو به میلادی نمیدونستم کسانی که تاریخ تولدشون رو میدونستن بگن تا چه حد درست بوده.
تفال به حافظ
زندگی قبلی تو
معنی اسمت رو ببین
استخاره

۵.۷.۸۷

مهر

باز امد بوی ماه مدرسه. بوی بازیهای راه مدرسه

دلم هوای مدرسه رفتن کرده چقدر شیرین بود چه بوی خوبی می داد دفتروکتاب نو چقدر روح ادم تازه میشد با بوی تراشه مدادها .
چقدر پاک کن گم میکردم.چقدر زیر میز رفتن خاطرات جالبی برام ساخته با وجود اینکه سال اول(کلاس اول) خاطره تلخی از معلمم تو ذهنم مونده و هیچ وقت نتونستم از صفحه ذهنم پاکش کنم ولی با این حال دلم لک زده برا سرمشق نوشتن دلم لک زده برا دویدن توی حیاط مدرسه حتی دلم لک زده برا روزای دانشجوییم الان دومین مهری میشه که ازون حال و هوا فاصله گرفتم خیلی تلخه دوری و خیلی شیرینه یاداوری اون ایام.
قراره شنبه یعنی 6 مهر جشن شروع سال تحصیلی تو مهد برگذار بشه برای بچه هام بادبادک درست کردم برای فلدرای تحصیلیشون با مقوا و کاغذ رنگی پروانه.
قراره عمو شهرام بیاد پدرو مادرای بچه ها قراره بیان عکس بگیرن هم خوشحالم هم ته دلم یه جورایی گرفته.

۲۰.۶.۸۷

مهد4 (خودخواهی)

20 شهریور
خدایا خودت رحم کن و از رحمانیتت به دلای ما هم ببخش .
وقتی شروع کرد حرف زدن تمام بدنم یه دفه یخ کرد انگاری یه مشت یخ گذاشتن تو سرم تو چشماش اشک حلقه زده بود ولی چه فایده باید زودتر از اینا به فکر افتاده بود. چرا ما ادما راحت و بدون در نظر گرفتن شرایطمون باعث بوجود اومدن یه موجود دیگه که بیگناه هست و وجودش دست ماست میشیم ؟!بعد راحت زندگیشو خراب میکنیم.
خیلی حالم خرابه خیلییییییی .
شنبه مادر سام اومد دنبالش که ببرتش و ازون جایی که من چند وقتی بود حس میکردم رفتارش تغییر کرده ومدام بهونه میگیره و دیگه دلش مهربون نیست و بغض میکنه و با بقیه بچه ها نمیسازه بهش گفتم نمیدونم چرا رفتار سام عوض شده و مثل سابق نیست ؟!
خیلی اروم و ملایم گفت من و پدرش با هم مشکل داریم و من الان خونه پدرم هستم بعضی روزا سام پیش منه و بعضی روزا پیش پدرش و ممکنه از هم طلاق بگیریم .من تو اون لحظه مردم . سعی کردم احساساتمو بروز ندم ولی یه لحظه فکر کردم گفتم اتفاقا باید بروز بدم شاید که مفید باشه. چهرم گرفته شد و گفتم اخه چرا؟؟؟! لااقل به خاطر سام هم که شده کوتاه بیاین در جواب سکوتتتتتتتت
گفتم پیش مشاور رفتین؟ سرش رو تکون داد به نشانه تایید حس کردم خوشش نمیاد چیزی بگه دیگه هیچی نگفتم و کیف سام رو انداختم کولش که بره.خودم رو کشوندم تو کلاس رو صندلی نشستم داشتم دیوونه میشدم دیووونههههههه.
ازون روز حالم بده حتی تو خوابم هم مدام میاد.تب خال هم زدم.
خدایا چرا نصیب این جور پدر و مادرا همیشه بچه های دوست داشتنی و خوش قلب و باهوش میشه چرا اونا قدر این نعمتی رو که دارن نمیدونن؟! چرا ما ادما انقدر خود خواهیم که قبل از بوجود اوردن طفل معصوممون شرایط رو نمیسنجیم؟!
سام من عشق من داره بچه طلاق میشه! کاملا داره روحیش تغییر میکنه این بچه فوق العاده دوست داشتنیه تازه دارم متوجه میشم تنها من نیستم که دوسش دارم خیلی از مربیا به این تفاوت و شیرینیش نسبت به بقیه بچه ها ابراز احساسات میکنن.
من هم پدرش رو دیدم هم مادرش رو به نظر ادمای خوبی میان ولی چرا برای هم خوب نیستن؟! چرا؟
با خودم میگم ای کاش از مادرش سوال نمیکردم چون خیلی دارم داقون میشم ولی از طرفیم من مربیشم بالاخره این مسایل رو باید بدونم.
براش دعــــــــــا کنید.واقعا گناه داره اون فقط 3-4 سالشه.
بعدا نوشت:حقوق مرداد رو 18 شهریور بالاخره گرفتم و چون اولین حقوقم بود برا مامان بابا داداشی و همینطور مادر بزرگم که فعلا اومده پیشه ما اسپری خریدم به داداش علاوه بر اون مقدار پول دادم.در کل 20000 تومان شد روی هم دلم میخواست یه چیز بهتر براشون میخریدم ولی خب نشد چون خودم احتیاج داشتم و در کل هم حقوقم زیاد نیست ولی خب خیلی خوشحال شدن و گفتن توقع نداریم ازت.از اون روز هم برخورد مدیر فوق العاده تغییر کرده و با محبت شده و من هم سعی میکنم خیلی جدی برخورد کنم و کمتر جلوش افتابی بشم .اون مربی هم که همکارم شده دختر خوبی به نظر میرسه طفلکی از کرج میاد.مدام هم به من میگه سعی کن دل نبندی به بچه ها از وقتی سام رو فهمیده ولی خب چیکار کنم دست خودم نیست من عاشق بچه هام اگه بچه دیگه ای هم بود همین حس رو داشتم در مورد سام هم که دیگه واقعا سختمه.من کارم رو دوست دارم اگه علاقه به بچه ها نداشتم یک ساعت هم دووم نمیوردم ولی خب اینجور مسایل هم هست که خیلی ازارم میده و مسیولیتم رو صد برابر میکنه در مقابل این طفلای بیگناه.
29 شهریور
دلم گرفته .حس نوشتنم نمیاد .
جاتون خالی دارم اهنگ سلام اخر احسان خواجه امیری و منو ببخش ناصر عبدالهی رو میگوشم فکر کنم الان بار 8ام باشه . فکر نکنین عاشق شدم نه نشدم حال و هوام این دو تا رو طلبید.
بدجوری دلم میسوزه ای کاش میشد عکس سام رو داشتم و میذاشتم تو اینجا هر چند طرز صحبت کردنش خیلی شیرینه با اون چشمای خوردنیش و نگاه معصومش.

۱۵.۶.۸۷

به این میگن حجاب؟

دیروز خونه یکی از اقوام که مذهبی هم بودن افطار دعوت بودیم پدر جان که طبق عادت همیشه گفتن نمیان چون از اینجور شلوغ بازیا و اینجور مراسما خوششون نمیاد و عقیده دارن دعوت یه عده شکم سیر هیچ ثوابی نداره.برادر هم که نیومدن من و مامان هم به اصرار مادر جون که نه حتما بیاین زشته بده حالا فکر میکنن چی شده رفتیم.من کلا ادمی هستم که عقیده دارم حجاب باید تو رفتار باشه نه تو ظاهر البته خیلی موقع لباس پوشیدن مراعات میکنم ولی به حجاب مو عقیده ندارم خلاصه مامان گفت هانیه بهتر روسری سر کنی اونا همشون مومن و با حجابن ولی گفتم مامانی نچ مامانم که کلا اخلاق و عقاید منو میدونه اصرار نکرد (مادر خودش با حجابه ولی نه چادر یه بلوز شلوار پوشید روسری هم سر کرد یعنی کاملا پوشیده).منم یه بلوز پوشیده استین بلند تقریبا مجلسی یا شلوار پوشیدم موهام رو هم مثل همیشه با یه کلیپس جمع کردم یه ارایش ملایم هم کردم و رفتیم.خانومای مجلس تقریبا همشون چادر سر کرده بودن وزیر چادرهاشون لباس نه زیاد پوشیده به تن.یکی دو تا از دخترا که نسبت به بقیه نسبت نزدیک تری داشتن مثل من بودن خلاصه اذان گفتن و جماعت شروع کردن به خوردن یه لحظه توجهم جلب شد به اطراف دیدم خانوما چادراشون فقط رو کلشونه و کاملا از جلو رهاست طوری که مو و لباسی که به تن داشتن معلوم بود یعنی فقط چادر پشت سر و کمرشون و روی پاشون بود گردن مو وقسمت زیادی از زیر گردن قابل رویت با دستم زدم به بغل دستیم که از دوستان بود و متوجهش کردم موضوع از چه قراره خلاصه کل افطار تمام حواسم به این موضوع بود که چه نوع پوششی درسته؟ !!
احساس کردم درسته من پوشش درستی از نظر اونا ندارم و تو برخورد اول متوجه شدم چند تا حاج خانوم یه جوری نگام کردن (یعنی تو این جم حاج اقاهامون تشریف دارنا) ولی سر سفره و حتی بعد از اون اون شیوه چادر سر کردن اونا بیشتر از من یا بقیه جلب توجه میکرد.من بارها و بارها چنین صحنه هایی رو تو خیابون هم دیدم ولی واقعا نمیتونم باور کنم حجاب برتر چادر است و همین طور بد حجاب کسی است که موهاشو نا محرم ببینه .یه خواستگار هم اونجا پیدا شد که از اول مجلس تا اخر مجلس زیر زبونمو میخواست برا پسرش بکشه(هه هه)
توضیح : اینو بگم که من به افراد چادری و افراد بد حجاب به یک نسبت احترام میذارم و هیچ وقت از رو ظاهر کسی نمیگم که طرف فلان ادمیه یا فلان ادمی نیست.
مهد:این هفته از لحاظ کاری هفته خوبی نبود با مسیول مهد بحثم شد زیاد نمیخوام بنویسم چون دوست ندارم .چون تلخ بود برام. منی که همیشه ان تایم بودم و حتی زودترم میرفتم یه روز فقط 10 مین دیر رفتم چنان برخوردی باهام کرد که میخواستم جول و پلاسمو جم کنم برم ولی صبر کردم و حرفامو زدم گفتم که من با علاقه اومدم تو این کار گفتم پول برام اهمیتی نداره و بهش هالوندم که تو که انقدر دقیقی و به خاطر یه روز دیر اومدنم اینجوری برا من قیافه میگیری چرا تو دادن حقوق کارکنانت انقدر دقیق نیستی و الان که 11 برجه از حقوقامون خبری نسیت شروع کرد به روضه خوندن که اوضاع اینجوریه اونجوریه منم گفتم به من این مسلیل ربطی نداره خلاصه دیگه دستش اومد که نباید الکی قیافه بگیره و بدونه که بیخودی ایراد نگیره همکارایه پر سابقه بعدا کلی تعریف تمجید کردن که افرین که بهش گفتی گویا این مدیر سابقه داره تو دیر دادن حقوق کارمندا و دست پیش میگیره که پس نیفته ولی از این طرفم بگم که من اشکم دمه مشکمه همونطور که حرفمو بهش میزدم اشک هم میریختم(وای که چه قدر بده این حالت) یکی از مربیا وقتی گریمو دید گفت چقدر روح لطیفی داری دخترا تو این زمونه مثل گرگن (نمیدونم اصلا این حرفش چه ربطی به این موضوع داشت).

۴.۶.۸۷

پیک نیک

امروز بعد از کارم رفتم کلاس بعد مامان زنگ زد گفت بیا فلان جا دنبالم و منم رفتم فلان جا ولی تا مامان بیاد طول کشید منم وایستادم ولی خیلی خوب بود چون یه طوفان شدیدی شده بود همه داشتن میدویدن منم یه تکونایی از تو ماشین حس میکردم که انگار سوار این خر و الاقای پولی شده بودم کلی کیف داد(یه خوردم ترسیدم گفتم واییی الان با ماشین شوت میشم تو هوا) برای اولین بارم ضبط رو زیاد کرده بودم سلن دیون میگوشیدم سی دیه داداشم بود بعداز اهنگای اون یه اهنگ عربی اومد که خیلی قشنگ بود خوانندشم اصلا نمیشناختم یه زنه بود ولی هر چی بود اون لحظه به دلم نشست زدم رو ریپیت. دلم گرفت یهووووووووووو ولی برا اینکه زیادی نگیره از تو کیفم یه پلاستیک که توش چند تا از باقیمانده شیرینی کیشمیشیا که برده بودم مهد در اوردم و خلاصه خوردم و طوفان رو تماشا میکردم هیشکی تو اون هوا به هیشکی کار نداشت جالب تر از همه ات اشغالایی بودن که تو هوا میرقصیدن:کیسه -کاغذ....
خلاصه بعد نیم ساعت مامانیم اومد و پیک نیکم تموم شد و راهیه خونمون شدیم.
قصه ما به سر رسید هانیه به خونشون رسید.(لبخند)
راستی از مهد بگم سام مثل سابق شده تازه خیلی بهتر امروز اومد صورتمو بوسید.موقع رفتن هم وقتی کاردستی که برا همه درست کرده بودم به اونم دادم اومد با اون قد کوتاش بغلم کنه پاهامو گرفت(وای چقدر دلم تنگ شد یهوووووووو براش)
بعدا نوشت:انگاری تو این پست زیادی یهوووو یهووووو کردم به معنای یک دفعه نه به معنای خوشحالی و یووو هوووووو

۱.۶.۸۷

مهد3

1 شهریور
خیلی فاصله افتاد بین این مهد تا اون مهد قبلی که نوشتم تو این مدت یه شاگرد جدید به نام ارتمن(Artman ) به جمع بچه ها پیوسته همینطور یه شاگرد دیگه که اسمش فربد هست البته این قبلا تو مهد بوده ولی یه ماه نیومده بوده .
هلیا ابله مرغون گرفته بود یه هفته ای نیومد بعد از یه هفته اومد رو صورتش جای زخمای ابلش هنوز بود.
از سه شنبه عشقم سام نیومد مهد فکر کردم شاید مسافرته دلم خیلی براش تنگ شده بود تا اینکه شنبه اومد مهد از تو کلاس مامانشو دیدم بعد به سام اشاره زدم بیاد ولی رفت پشت مامانش قایم شد برام خیلی تعجب اور بود سامی که هر وقت میومد مهد با رقبت خودش میومد تو کلاس پس حالا چی شده ؟! منم که داشتم برا دیدنش لحظه شماری میکردم.یه هو دیدم با مامانش رفتن سمت دفتر منم پشت سرشون از کلاس اومدم بیرون تا ببینم چی شده که نمیاد! وقتی رفتم تو دفتر که ببینمش و بوسش کنم دیدم واااای ابله مرغون گرفته . مدیر بهم گفت برو سر کلاس بعد به مامانش گفت نباید این هفته هم بیاد تا کاملا خوب بشه.
دلم خیلییییییی گرفت هم واسه اینکه یه جورایی ازم فرار کرد هم اینکه یه هفته قراره نبینمش ولی بیشتر از همه اون حالتاش که یه جورایی فراری بود ازم خیلیییییی ناراحتم کرد.خلاصه اون هفته بدون حضورش تو کلاسم حس خوبی نداشتم هر چند تو این مدت خیلی از بچه های حتی امادگی بهم علاقه مند شدن راستی یکی از بچه های امادگی وقت ناهاری اومد صورتمو بوس کرد بعد از تو کف دستش یه خرس کوچولو که اندازه یه انگشت دست بود اورد بیرون و گفت این مال شماست خیلی حس خوبی اون لحظه بهم دست داد احساس کردم داره نهایت علاقش رو به من نشون میده ازش گرفتم و بوسیدمش اسمش هستی هست با خواهر دوقلوش هیوا تو کلاس امادگین که البته دیگه نمیان مهد و رفتن دبی.
مامانم بهم میگه نباید به بچه ها وابسته بشی چون بعدا برات سخت میشه رفتار سام رو هم بهش گفتم گفت این طبیعیه چون یه مدت نیومده و پشتش باد خورده دلش نمیخواد تو مهد بمونه مامانم میگه تو خودتم اینجوری بودی وقتی بعد از یه مدت میبردمت مهد با اینکه مربیت میگفت عاشقشم و نسبت به بقیه بچه ها بیشتر بهت ابراز علاقه میکرد با هاش بد برخورد میکردی و با گریه هات مهد رو رو سرت میذاشتی.
از اول شهریورکه البته میشه دوم قراره اون یکی مربی در واقع با همکارم دو تایی عهده داره بچه های 2 تا 4 سال بشیم. مدیر میگه از اول مهر شاگرداتون 32 تا هستن خیلی سخته چون سنشون کمه و نباید یه لحظم ازشون غافل بشیم.
یه چیز دیگه که تو این مدت کاری دستم اومده اینه که به کرات دیدم همکارا برای عزیز کردن خودشون جلوی مدیر سعی دارن همدیگه رو خراب کنن من نمیدونم این چه کاریه انگاری تو همه نوع شغلی وجود داره و فکر میکنم مخصوص ما ایرانیام بیشتر هست.اخه چه لزومی داره وقتی تو میخوای درجه خودت رو بالا ببری چرا باید دیگران رو فشار بدی به پایین؟! سعیتو بکن خودت خودت رو به بالا بکشی.
من تا الان خدا رو شکر همچین حسی نداشتم که بخوام خودمو عزیز کنم عقیده دارم کسی که وظیفه خودش رو درست انجام بده و تو کارش رغبت نشون بده خود به خود به چشم دیگران عزیز میشه.دو تا از همکارا با هم حرفشون شده اوایل هی میومدن از هم پیش من بد میگفتن و منم خیلی بی تفاوت و بدون اینکه چیزی بگم یا نظری بدم با هاشون بر خورد کردم حالا خوشبختانه اخلاقم دستشون اومده و دیگه نمیان چغلی کنن.

۲۷.۵.۸۷

بیکاری

امروز کار خاصی نداشتم انجام بدم یعنی بودا ولی من حوصله نداشتم.

چند وقتی بود حس میکردم موهای سفید سرم زیاد شده این بود که بعد مطالعه زبان گفتم برم جلو اینه بشینم و بشمرم
1 2 3 4 5 6 7...... 10 11 12.. .. .. ..... 24.... .....................31 32 33....
نه انگاری خیلی زیاد شده دارم پیر میشم (بغض)
مامانم میگه:جدی نگیر ارثیه!( اما نه از مامان نه از بابا فکر کنم جد بزرگه بزرگ!)
سفیدیش زیاد مشخص نیست بیشتر خودم میفهمم .شانس اوردم همه میگن سنم کمتر به نظر میاد(babyface)

خلاصه که من این موهارو تو اسیاب سفید نکردم.

موهام داره شبیه این عکسه میشه. میگم خوشگله ها. بدم نیست.

اه مورده شوره این بلاگ اسپاتو ببرن که از این شکلکا نداره من اینجوری اصلا نمیتونم احساساتمو نشون بدم (بغض همراه با اب دماغ فراوان)
میگم یکی از این ماهرا پیدا نمیشه بیاد راهنمایی کنه؟!! هر چند فکر نکنم اسپات همچین خاصیتی داشته باشه.(ابروهای افتاده همراه با یاس فراوان)

۲۵.۵.۸۷

ازدواج؟

نمیدونم چه حسیه که وقتی این کلمه رو میشنوم میاد سراغم!
همش سعی میکنم خودم رو در اینده تصور کنم واینکه چه شخصی به عنوان همسر باید نامش کنار اسمم بیاد و حسی که با شنیدن این کلمه بهم دست میده تا حدودی خوش اینده برام ولی نگرانی و ترس از اینده این حس رو کم رنگ میکنه.
نمیدونم شاید بخاطر چیزهایی هست که میبینم و خودم تمایل نشان میدم به خوندن مقالاتی در رابطه با زندگیهای دو نفره(ازدواج).
وقتی دختر یکی از اقوام نزدیک رو میبینم که یک سال از من کوچیک تره و ازدواج کرده و مقایسش میکنم با زمانی که هنوز با همسرش زیر یک سقف نرفته بودند و نامزد بودند یه حس بدی بهم دست میده. حس میکنم شورو حال زندگیشون کمرنگ شده با اینکه فقط یک سال گذشته.تو دوران نامزدیشون خیلی راحت تو جمع و جلوی چشم همه با هم شوخی میکردند و همدیگرو در اغوش میگرفتن و گاهی هم بوسه رد وبدل میکردند که باز هم این رفتارها برام غیر اخلاقی بود حس میکردم نباید انقدر راحت جلوی دید همه چنین رابطه ای داشته باشن ولی خب پیش خودم میگفتم شاید این نظر من باشه و رفتار اونها طبیعی باشه ولی خب الان که میبینم حتی ذره ای از اون رفتارها ازشون دیده نمیشه با وجود اینکه وانمود میشه زندگی بر وفق مرادشونه ولی گاها تو رفتاراشون حتی توی چهرشون یه خستگی رو میبینم.
وقتی به بعضی از نوشته های دنیای مجازی سر میزنم و میبینم خانوم از این نوشته که شوهرش گاها بهش ابراز علاقه به قول خودش زیاد میکنه و تو یه نوشته دیگش میخونی که سر یه چیز جزیی بهش میگه ما به درد هم نمیخوریم و باید طلاق بگیریم و من طلاقت میدم باز دوباره میاد میگه شوشو اومد معذرت خواهی کرد و گفت عصبانی بوده که این حرفارو زده.( واقعا این دلیله!).
وقتی این سوال تو ذهنش هست که از خواننده های وبلاگش میپرسه: ایا مرد میتواند بدون اطلاع همسرش به دادگاه مراجعه کند و طلاق بگیرد؟
باچنین افکاری چطوری میشه شیرینیه زندگیه دو نفره رو حس کرد؟!!اینا که هنوز حتی عکسای عروسیشونم حاضر نشده یعنی تازه رفتن زیر یه سقف! اصلا این اسمش زندگیه؟ اینطور که من شنیدم اصلا میگن حتی اگر زن وشوهر این روحتی به شوخی هم به زبان بیارن(طلاقت میدم-ازت جدا میشم) دیگه بر هم حرام هستن. یعنی اینا واقعا چنین چیزی رو نمیدونن؟! اصلا به فرض که چنینم نباشه اخه زندگیه با این نوع تهدید به چه درد میخوره؟!
مگه ادم دیوونست ازدواج کنه راحت خونه پدرو مادرش در کمال ارامش زندگیشو میکنه دیگه!
نمیدونم ولی واقعا شرایط بدی شده با وجود اینکه برای امر ازدواج احترام خاصی قایلم ویه امر مقدس میدونم و انکار ناپذیر ولی با چیزایی که میبینم افکارم در گیر میشه و سعی میکنم بهش فکر نکنم.ادم منفی نیستم اتفاقا سعی میکنم به مسایلی که برام پیش میاد هر چند ناراحت کننده با دید مثبت فکر کنم و بنا رو بذارم بر اینکه به صلاحم بوده.ولی کلا توی این یه مورد خیلی نگران زندگی دو نفره هستم.و بیشتر از نگرانی ترس است ترس از اینکه شاید نتوانیم از من به ما تبدیل شویم.
مامانم اینا از مسافرت اومدن و خدا رو شکر دلتنگیمم تموم شد.امروز صبحم بهمون خبر دادن خاله پدرم که چند سالی بود بچه هاش توی سالمندان گذاشته بودنش فوت کرد.سنش زیاد بود. طفلکی راحت شد بعد از این چند سال.

۲۲.۵.۸۷

مسافرت

دلم تنگه
دلم تنگیده (بغض)
اخه مامان و بابام رفتن مسافرت جاشون خیلی خالیه دلم براشون تنگ شده با اینکه همین امروز صبح رفتن ولی از وقتی از سر کار اومدم دلم تنگ شده.رفتن شمال. منم میشد برم البته یه کم سخت بود چون باید میرفتم به مسیوله رو مینداختم منم نمیخواستم. چون تازه رسمی شدم میدونم برام قیافه میگرفت. البته زیادم تمایل به این مسافرت نداشتم چون با خانواده یکی از دوستای پدرم رفتن و خیلی وقت بود که من ندیدمشون یه کم بود بعد این مدت. از طرفیم یه کم تو لباس پوشیدن جولوشون موذب هستم تازه حوصلم هم سر میرفت چون هم سنه من تو خانوادشون نیست یه دختره راهنمایی دارن یه پسرم دارن دانشجو هست برادرمم نرفت اونم پیشه منه چون واقعا برامون کسل کننده بود اگه میرفتیم.
نگید این دختره چه لوسه ها نه.(لوس نیستم ملـــــــــــــــــــــــوســــــــــــم(خنده)).
همه کارهای خونه رو مامانم انجام داده بخصوص اشپزی چون من اصلا بلد نیستم .مامانم اینا احتمالا 5شنبه بر میگردن خدا کنه جاده ها شلوغ نباشه.
امروز عشقم سام به مهد نیومده بود دلم برای اونم تنگ شده جاش خیلی خالی بود تو کلاسم .
در کل امروز برام کسل کننده بود چون هم حالم خوب نبود هم این چیزایی که بالا گفتم اذیتم میکرد.
احساس میکنم این پستم رو بد نوشتم یه جوری از اب درومده خب چیکار کنم !!! حالم بده ه ه
همین الانه الان مامانم زنگ زد وایییییییی دلم بیشتر تنگ شد حوصلم سر رفته یه همدم میخوام (بغض)

۱۷.۵.۸۷

داستان جالب

یه مطلبی از یکی از شبکه های ماهواره ای شنیدم که برام خیلی جالب اومد .حیفم اومد نیام و اینجا یادداشت نکنم مطلب بدین قرار بود: در هفته گذشته مردی به یکی از بانکهای نیویورک برای دریافت وام مراجعه میکنه مبلغ دریافتی این شخص اگر اشتباه نکنم پنجاه هزار دلار بوده که برای اینکه چیزی در بانک گرو بگذاره ماشین بسیار گرون قیمتش رو به بانک میسپاره کارمند بانک وقتی متوجه میشه این شخص حاضر شده در قبال این مبلغ ناچیز اتومبیلی گرانقیمت رو گرو بگذاره خیلی تعجب میکنه ولی چیزی ازون شخص نمیپرسه (چی از این بهتر برای بانک و برای اون کارمند که همچین اتومبیلی رو برای دادن وامی ناچیز گرو بگیرن).1 ماه میگذره و صاحب ماشین به بانک مراجعه میکنه تا مبلغی رو که وام گرفته بود به همراه یه بهره ای به بانک پرداخت کنه کارمند بانک طاقت نمیاره و ازش میپرسه که اقای فلانی ما طبق تحقیقاتی که انجام دادیم متوجه شدیم شما شخص بسیار ثروتمندی هستین و گرفتن همچین وامی وسپردن همچین ماشینی برای ما بسیار تعجب اوره!
مرد ثروتمند در پاسخ میگه من فکر کردم و متوجه شدم هر جا بخوام ماشینم رو برای مدتی برای نگه داری بسپرم باید مبلغی خیلی بیشتر پرداخت کنم این بود که فکر کردم دیدم بیام از بانک وام بگیرم خیلی بهتر خواهد بود!
جالب اینجاست که این اقا ایرانی بودند. مرحبا به این فکر اقتصادی واقعا با همین عقلش بوده به چنین ثروتی رسیده.

۱۱.۵.۸۷

darkness

Hello darkness, my old friend
Ive come to talk with you again
Because a vision softly creeping
Left its seeds while I was sleeping
And the vision that was planted in my brain
Still remains
Within the sound of silence
In restless dreams I walked alone
Narrow streets of cobblestone
neath the halo of a street lamp
I turned my collar to the cold and damp
When my eyes were stabbed by the flash o
A neon light
That split the night
And touched the sound of silence


سلام تاریکی دوست قدیمیم.
آمده ام تا دیگر بار با تو سخن بگویم
زیرا بینایی آرام می خزد
و هنوز در ذره های خوابم باقیست.
و در مغزم پرورش یافته.
در صدای سکوت
در رویاهای بیقراری که درونشان قدم می گزارم
خیابانی باریک از سنگ فرش هست
.
.
.
و من صدای سکوت را لمس می کنم.
...........................................................حال بدی دارم نمیدونم علتش چیه ! یه بغضی ته گلوم گیر افتاده واقعا دلیلشو نمیدونم. میگن غروبای جمعه دلگیره ولی الان که ساعت 2 ظهره! میدونم زود تموم میشه این حالت ولی هر چی که هست داره ازارم میده.

۹.۵.۸۷

مهد 2

9 مرداد
شنبه قراره قرارداد رسمیمو ببندم با شرایطم هم موافقت کردن (حسابی میخوانم).
اسم اون شاگرد جدیدم هم بالاخره یادم اومد اسمش امیتیس هست دختر عموی نیماست.
3 شنبه تولد یکی از بچه های امادگی بود عمو شهرام و مادراون بچه اومدن مهد و براش مراسم گرفتن همه بچه ها جمع شدن تو سالن و کلی رقصیدن و بازی کردن ولی حیف که دو روزه عشقم سام به مهد نیومده. دلم براش یه ذره شده همش فکر میکنم اگه یه وقت از ماه دیگه نیاد مهد با دلتنگیم چیکار کنم مطمینم خییییییییییلی جاش تو کلاسم خالی میشه خدا کنه تا زمانی که من تو مهد میمونم همچنان بیاد هر چند که میره پایه های بالاتر(پیش امادگی و امادگی) ولی خب لااقل اینطوری میشه برم به کلاسش و بهش سر بزنم.
خلاصه که کارم به طور جدی شروع شده و از شنبه هم مدیر اموزشی یک ماه میره مرخصی و کلی طرح وبرنامه مشخص کرده که بایدتو این مدت انجام بدم البته از اول شهریور تو بخش مهد یه نفر دیگه هم با من کار میکنه یعنی دو نفری مربی بچه ها و همکار اصلی هم میشیم.خدا کنه مشکلی باهاش پیدا نکنم تا حالا که تنهایی خیلی راضی بودم ولی گویا قراره تعداد بچه ها بیشتر بشه و نمیشه به تنهایی کار کرد.3شنبه مربی بخش پیش امادگی نیومده بود بچه هاش پیش من بودن خیلی از من خوششون اومده بود میومدن صورتم رو هی بوس میکردن منم بغلشون میکردم.اسم یکیشون غزل بود میگفت من شما رو خیلی دوس دارم.حسابی باهاشون بازی کردم کلی کیف کردن اخه در طول روز فقط یه بخشیش مربوط به بازیه بخش عمدش مربوط به اموزش هست اما خب مربی خودشون نیومده بود منم برنامه اصلیشون رو ازش خبر نداشتم این بود که گذاشتم هر کاری دوست دارن انجام بدن.

۶.۵.۸۷

مهد1

6 مرداد
امروز سام - هلیا- ناردین- نارگل و پارسا اومده بودن نیما غایب بود یه شاگرد جدیدم با پدرش اومده بود اسمش خیلی سخت بود الانم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد تو مایه های ارسنیک استمیک فقط معنیش یادمه که پدرش گفت معنی روشنایی میده تازه اسم همسر کورش سوم هم بوده.حالا بگذریم بعدا میام مینویسم .
امروز ناردین و نارگل با دایشون اومده بودن مهد واییییییییی که چقدر گریه کردن اصلا حوصلشونو نداشتم دعا میکردم راضی به موندن نشن بر گردن. ولی نشد موندگار شدن و کلی اعصاب خورد کردن.پارسا هم که نصف ساعتو خواب بود. هلیا هم جولوش لگو ریخته بودم سر گرم شده بود گاه گداریم یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم چیه فقط وقتی لیوانشو نشون میداد میفهمیدم تشنش شده. سام عسلمم حین بازی با لگو ها شعرهایی که یادش داده بودم رو زمزمه میکرد که گاهی خودمم همراهیش میکردم. منم کنارشون نشسته بودم و یه سری کار دستی هایی که مسیول اموزشی بهم یاد داده بود رو درست میکردم برای مبعث تحویل بچه ها بدم. خیلی سخت بود ولی من از عهدش بر اومدم تازه خیلی بهتر از خود مسیوله.(مثلا طرح حضرت محمد بود به نظر من سنشون کمه برا درک این چیزا ولی با کاغذ رنگیهای رنگی درست کردم که براشون جذاب باشه اون طرحی که مسیوله داده بود میدونستم براشون جذاب نیست)
اخر وقتم بچه ها رفته بودن فقط سام بود و پارسا .پارسا همچنان خواب بود منم از فرصت استفاده کردم و با سام حسابی بازی کردم رو پام میشوندمش و تاب تاب خمیر و لی لیلی حوضک رو باهاش بازی کردم اولین بار بود رو پام میشست خوشحال بود. تا من بلند میشدم برا کاری بعد دوباره مینشستم خودش اتوماتیک میومد بغلم.مربی کناریم بهش گفت سام خیلی خوش خوشانته هااااا مربیت عوض شده کیییییف داری میکنی.چشماشو جمع میکرد می خندید.
حدودای ساعت 4 مادر بزرگش با عموش اومدن دنبالش عموش براش یه لپ لپ بزرگ جوجه خریده بود بهش گفتم سام این چیه گفت جوجه گفتم صداش چیه گفت قد قد قداااااا گفتم نهههههه این صدای مامانشه .مامان بزرگشو عموش زدن زیر خنده بعد خداحافظی کردن و رفتن.
وای که چه قدر دوست داشتنیه تنها بچه حرف گوش کنه تازه به نظرم خیلی باهوشه.
خلاصه که یه روزه دیگمم توی مهد گذشت فردا قراره مسیول مهد از دبی بیاد باید زودتر تکلیفم رو مشخص کنم.

۲۹.۴.۸۷

اولین روز کاری

الان که دارم این متن رو مینویسم خسته خستم ولی خستگیم شیرینه برام .
اگه گفتین چرا؟!
رفتم سر کار از امروز یعنی 29 تیر 87
زیاد نمیتونم بنویسم فردا امتحان فاینال زبان دارم باید برم بخونم تا روفوزه نشم. اخه فرصتم کمه فردا بعد کار باید برم امتحان بدم.
حالا بعدا مفصل باید بیام بنویسم.
راستی خسرو شکیبایی رو هم خدا رحمتش کنه.

بعدا نوشت:خب من اومدم یه کوچولو بگم چی شده . کاری که پیدا کردم توی مهد کودکه فعلا یه هفته براشون ازمایشی بودم خیلی قبولم کردن خودم هم خیلی خوشم اومده چون عاشق بچم ولی دارم یه کم براشون فیلم بازی میکنم که هم بیمم کنن هم یه کوچولو حقوقم رو بالا ببرن فعلا 6 تا فسقلی رو سپردن به من 3-4 ساله هستن کوچیکترین بچه های اونجان. اخه بیشتر امادگی و پیش دبستانی هست .عاشقشون شدم خیلی مامانین تازه به صحبت افتادن کلمات رو اشتباه می گن خندم میگیره. از این فسقلیا 3 تاشون دخترن که دو تاشون دوقلو هستن(ناردین و نارگل) یکی دیگشونم که تازه 2 روزه اومده و از همشون کوچیکتره تازه داره 2سالش تموم میشه اسمش هلیاست .حالا میرم سراغ پسرا من عاشق پسر بچه هاهستم 3 تا پسرا هم اسماشون: نیما-پارسا وعشقم ونفسم سام وااااااااااااااییییییی که چقدر دوسش دارم تو کلاس بعضی وقتا طاقت نمیارم قربون صدقش میرم بوووووسش میکنم از همه شیرین تره حسود ترینشونم نیماست مامانش میگه عاشق شما شده تو کلاس هم تا سام یا یکی از بچه ها رو بوس میکنم فوری پامیشه میگه خاله منم پسر خوبیم (یعنی بوسم کن) همشون رو دوست دارم بوسشون میکنم نازشون میکنم بغلشون میکنم ولیییییی سام عسل منه وقتی حرف میزنه ادم میخواد بخورتش.
امروز سام میگفت: خاله من شیدیه اشپایدل من دالم(سیدی اسپایدرمن دارم).لو کیفمم عسک بت منه(رو کیفمم عکس بت منه) الهییییییییی فداش شم .
این هفته قصه حسنی نگو یه دسته گل رو براشون تعریف کردم خیلی خوششون اومده مخصوصا اینکه حالت شعر داره و عکساش قشنگه سام اون تیکش که میگه حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو رو حفظ شده هر وقت داره خمیر بازی میکنه زیر لب زمزمه میکنه . هر هفته شنبه هام یه پسره هست که بچه ها بهش میگن عمو شهرام میاد مهد و براشون با ارگ شعر می خونه بعد ما باید تا هفته بعد اون شعر رو باهاشون کار کنیم تا شنبه که باز میاد هر گروه سنی شعرش رو برا بچه های دیگه بخونه این هفته شعر فسقلیای من توپ سفیدم قشنگی نازی حالا من میخوام برم به بازی..... بود براشون طولانی بود ولی سعی کردم خوب یاد بگیرن اون دو تا خواهر دوقلوها خوب یاد گرفتن سام هم تو پسرا خوب میخونه ولی نیما و پارسا زیاد خوب بلد نیستن هلیا هم که تازه اومده و کلا اصلا نمیتونه هنوز حرف بزنه.نیما یه کم خجالتیه وپارسا هم یه کم حرف گوش نکن.
خلاصه که هفته شیرینی بودهر چند خیلی انرزی فیزیکی از ادم میگیرناما در کل لذت بخشه. حالا تا ببینم چه جوری میشه و شرایط من رو قبول میکنن یا نه من گفتم با این حقوق نمیمونم بلکه یه کم بالا ببرن اخه مزه دهنشون رو فهمیدم دوست دارن من صد در صد بمونم بچه ها خیلی بهم وابسته شدن خودم هم همین طور. هر چند اطرافیانم بهم میگن حیفه تو باید تو رشته خودت و در رابطه با اون کار گیر بیاری ولی خب چیکار کنم اولا که من این کار رو دوست دارم دوما اینکه کو کار مناسب تر و متناسب تر.حالا اگه بهتر پیدا شد اوکی ولی خب اینجوری باز لاقل سرگرم میشم حوصلم سر نمیره تازه علاوه بر اون پیش عشقم سام فسقلیم هستم.
راستی امتحان زبانم رو هم خوب دادم هر چند که زیاد نشد خوب قبلش بخونم ولی در کل خوب بود البته هنوز جوابش نیومده.
توضیح: ممکنه از این به بعد اینجا در مورد اتفاقات توی مهد بنویسم تا برای خودم هم بمونه تا بعد ها بخونم و لذت ببرم نوشته های مهد رو با همون نام مهد می نوسم.

۲۷.۴.۸۷

عیب جویی

هر که بی هنر افتد

نظر به عیب کند
راز عشق در اين است که شريک زندگي ات را در چارچوبي که خودت مي پسندي حبس نکني .عيب جويي باعث تباهي ميشود.همه چيز را همان طور که هست بپذير .تا هر دو شاد باشيد .قانون طلايي اين است: نقاط قوت را تقويت کن وضعف ها را نه تقويت کن /نه تقبيح.هرگز سعي نکن با سوزاندن جلوي خونريزي زخم را بگيري .

۲۰.۴.۸۷

با صدای بلند فکر می کنم


چرا! چرا نگاهمان بر هم سنگین است؟
چرا نمیتوانیم با سکوتمان حرف بزنیم؟
چرا نمیتوانیم با قدم هایمان جلو بیاییم؟
چرا گرمی هوا ما را سرد می کند؟
چرا من با صدای بلند فکر می کنم؟
چرا تو با صدای بلند سکوت می کنی؟
چرا جدایی برایمان شیرین ترین است؟
چرا سلام برایمان خداحافظی است؟
چرا من میترسم؟ چرا تو میترسی؟
چرا ما می ترسیم؟
چرا....

۱۵.۴.۸۷

دل

اول اینکه اون یکی دندون عقلمم کشیدم دوم اینکه فردا باید برم اون دندون خرابه که قبلا گفته بودم رو جراحی کنم (دعا کنین دووم بیارم)

سوم اینکه این روزا دو تا مسافر از المان برامون اومده سرم خیلی گرمه یه سری اتفاقات جدید هم داره برا خودم میفته بازم برام دعا کنین که کارا خوب پیش بره چهارم اینکه الان یه شعر براتون این پایین میذارم پنجم اینکه....

وااااا بسه دیگه اموزش حساب که نیست.

یکی دلش به 100 دل بنده

یکی 100 دل به یه دل میبنده

یکی یه دل به یه دل میبنده و تا اخر پایبنده

یکی دل به هیچکس نمیبنده

یکی نمی دونه دلش به کی بنده

یکی هر بار به یکی دل میبنده تا بخنده

یکی ام دلش اکبنده

یکی دلش رو زده تو دنده تا بشه برنده

یکی دلش داره می گنده...


فکر میکنید دیگه چی میشه گفت؟!!!

۱۱.۴.۸۷

ریزش ساختمان

بالاخره ریخت ...
بالاخره ریخت و جان یه عده کارگر بیچاره رو گرفت منتظر همین بودن!
این همه سال هر انسان عاقلی که این ساختمون رو میدید می تونست تشخیص بده که ممکنه حادثه افرین بشه ولی افسوس که تنها چیزی که هیچ ارزشی دیگه نداره جون ادمیزاده.
دیروز من ساعت 7 بعد از ظهر مقابل ساختمون بودم و دیدم که چه به روز یه عده ادم بی گناه اومده یه عده خانواده بی سرپرست شدن!
کی باید جوابگو باشه هـــــــــــــــان؟!!
مگه وجدان ندارن؟
از دیروز صبح ساعت 9 تا امروز که سه شنبه هست و الان از نزدیکاش رد میشدم هنوز دارن دنبال اجساد میگردن واقعا جای تاسفه همیشه بعد از چنین حوادثی مسیولین تازه به فکر می افتن.ساعت 8:45 صبح روز دو شنبه ساختمونی که مدتها بود(قسمتیش) ریزش پیدا کرده بود ریخت و دیوارهای ساختمون مجاورش رو هم تخریب کرد ولی خوشبختانه به ساکنین اون ساختمون اسیبی وارد نشده فقط اواره شدن حالا کو تا دوباره سر و سامون بگیرن طبق امار اعلام شده تعداد 19 نفر از کارگران زیر اوار موندند. عکسارو ببینید هر چند که صحنه واقعی خیــــــــــــــــــــــلی دلخراش تر از این حرفا بود .

۹.۴.۸۷

Wisdom tooth

اخه من نمیدونم این چه اسمیه روش گذاشتن امانم رو بریده ننه جون !اگه انقدر بی ارزشه پس چرا اسم عقل روش گذاشتن؟!!!
قبلش یه جور اذیتم میکرد الانم که جاش خالی شده یه جور! یه طرف صورتم الان مثل فلج هاست کم کم داره اثر سر بودن بیرون میره و دوباره درد میاد سراغم واااااااااییییییییی دندونمممممممم نه اشتباه شد الان که دیگه دندونه نیست. واییییییی لثثثثثثثثثثثثثثثمممممممم.خخیییلییی می درده!(بغض).
تازه بازم باید برم دکتر یکی از دندونامم که اصلا فکر نمیکردم (اخه اصلا درد نمیکرد) .دکتر گفت به عصب رسیده 3 جلسه کار دارههههههههه. به خدا من مسواک میزنم تازه اگه تنبلیم نگیره نخ دندونم یه وقتا میزنم ولی نمیدونم چه به روزشون اومده مامانمم تازه تعجب کرد اخه خیلی حساسم نسبت به تمیزیشون.از مطب که اومدم بیرون احساس میکردم دهنم کج شده ولی مامانم می گفت به نظرت میاد! یه طرفش انگار مال من نبود حالا تو اون گیرو دارم تو پمپ بنزین یکی گیر داده بود ادرس می پرسید .تا حالا یه عقلمو کشیدم با این یکی میشه دوتا به سلامتی یدونه دیگم کلش داره میزنه بیرون دکتر گفت وقتی برا جراحی دندون خرابت میای اون یکی هم میکشم. اخه کی تا حالا هر 4 تا دندون عقلش در اومده؟!!! همینه دیگه ادم که زیادی عاقل یاشه همه چیز اثارش رو نشون میده این طفلکیام طاقت نیاوردن زدن بیرون. فکر کنم رو مخمم هم تاثیر گذاشته دردش .حس میکنم دارم دیگه چرت پرت میگم (بغض همراه اشک و اب دماغ)
خلاصه ممکنه تا یه سال دیگه دندون مصنوعی بزارم( وای خدا نکنه زبونتو گاز بگیر) هانیه با دندون عاریه(نیشتو ببند).ولی یه مصراع شعر شدا: هانیه با دندون عاریه!

۵.۴.۸۷

life

Our life is simply a reflection of our actions, If you want more love in the world, create more love in your heart
This relationship applies to everything, in all aspects of life;Life will give you back everything you have given to it
YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU

۳۱.۳.۸۷

کنکور

همچنان روزها را به شب و شبها را به روز می رسانم.
بیشتر وقتمو می ذارم برا درس خوندن مثلا تصمیم دارم کنکور شرکت کنم نمیدونم چرا زیاد پشتکارم نمیاد!
یه ذره داشت بگی نگی میومد که سرکوب شد.
دیروز با یه نفر اشنا شدم که فیزیک هسته ای خونده بود گفت من یک سال از عمرم رو بکوب گذاشتم و درس خوندم رتبه خوبی هم اوردم.ازش پرسیدم چند شد رتبت گفت 37 تو دلم گفتم میگه خوب شد اینکه عالیییییییییه
من اگه این رتبه رو داشتم کلاه که ندارم روسریمو مینداختم هوااااااا.بعد گفتم خب بعدش؟ با ناراحتی چشماشو از تو صورتم برداشت گفت هیچی قبول نشدم. پیش خودم گفتم بابا لابد بد انتخاب کرده گنده گنده زده. پرسیدم چی زدی مگه ؟ مخم سوت کشید طفلی تازه یه رشته ای رو زده بود که تو شاخه های ارشد همچین بگی نگی بود تازه جزو اون رشته هایی هست که فقط مونث می خوان .اخه رشته ما فوق العاده سخته اینو جدی میگم می دونم بقیه رشته ها هم سختیه خودشونو دارن ولی لا مسب این هیولاس.
حالا دیگه هیچیییییییی کاملا مطمین شدم که بیخودی دارم تو سر و کله جزوه ها وکتابام و گاهی خودم میزنم.اون که یه سال بکوب خوندو 37 شد هیچی نشد. حالا من که هشتم گرو نهمه(هه هه) هی کلاسای متفرقه میرمو هی چیزای مختلف تو مغز مبارکم می کنم و دوباره می رم سراغ اندوخته های قبلی و اونا رو هم باز می خوام بچپونم توش تازه به سلامتی وبلاگ نویسم که شدم ازون یکی طرف یه سایت خوب برا تقویت زبانم پیدا کردم از اون طرف ترهم یه سری مسایل پیش میاد که از ادم می خوان روش فکر کنی و برا زندگیت تصمیم بگیری حالابا این اوضاع می خوام جونه خودم برم دانشگاه تازه اونم فقط انگشت گذاشتم رو سراسری و ازاد رو ازاد گذاشتم به حال خودش.
خلاصه که فینیش کردم دانشگاه رو حالا تا ببینیم معجزه ای چیزی میشه بیان تعارفم کنن بگن هانیه خانم بفرمایین دانشگاه اااااااه ... یعنی می شه؟
ولی اگرم بشه من ناز می کنم اولش می گم: کم جوونیمو پای لیسانستون گذاشتم (تازه به نسبت زود تموم کردم)
حالا پیریمم می خواین بگیرین؟ ولی ازون جایی که قراره زیاد اسرار کنن ناراحتشون نمیکنم می رم ولی فقط شریف.
راستی حیف اینجا ازین شکلکا قبول نمیکنه والا با شکلک با نمک تر بود.راحت تر احساساتمو می ریختم رو این صفحه.من هنوز فینگیلیم اخه بلد نیستم حتی قسمت نظرات رو درست کنم خوشم نمیاد اینجوری باشه اگه کسی بلد بود بیاد کمکم کنه ثواب داره .
بای بای
اخه بگو مگه سلام کردی که حالا میگی بای بای !
خب سلام -بای بای(مثلا اون دسته که تکون می خوره ).

۲۸.۳.۸۷

دانشگاه زنجان و ف..س..ا..د استاد دانشگاه

سلام دوستان خبری رو که میخونید از منبع موثق میباشد
دانشگاه زنجان هم مثل اینکه مثل سایر دانشگاه ها حاوی ادم های ف..ا..س..د شده اونقدر اعصابم خورده که هیچی نمیگم فقط لینکو می زارم خودتون بخونید در زیر هم لینک فیلم هست تا فی..لت..ر نشده ببینید تا مطمین شوید در این مملکت.. ا..خ..و..ن..د..ی چه میگذرد
حالا این گندش در اومد ولی وای که تو دانشگاه ما چه خبر بود و هیچ کس نمیتونست چیزی بگه چون اقایون مسیولا ..ا..خ..و..ن..د بودن.تا کی باید این وضع ادامه پیدا کنه اصلا دوست نداشتم مطالب سیاسی بنویسم ولی باید این جور مسایل فاش بشه تا یه ذره بلکه اینا ادم بشن.شمام اگه دوست دارین این مطلب رو تو وبلاگتون بهش اشاره کنید باشد که کار ساز شود. مجبور شدم بعضی کلمات رو تغییر بدم نقطه بینش بزارم میدونید که اینا فی..لتراشون چه جوریه یه وقت ما روهم فی..لتر می کردن.

http://heartbeats.blogfa.com/8703.aspx
اینم لینک فیلمی که با موبایل گرفته شده:
http://youtube.com/watch?v=br7ix6Zo8Ow

۲۷.۳.۸۷

بیماری خود شیفتگی

راستش رو بخواین من به مطالب روانشناسی علاقه دارم و اگر مطلبی رو در این باره ببینم سعی میکنم یه نگاهی بهش بندازم چون خیلی وقتا ادم مطالبی رو تو بعضی نوشته ها می خونه که انگار اینه جلوی ما گرفتن و دارن باطنمون رو توی اون به خودمون نشون میدن بعضی مواقع مطالب جالبی مورد بحث قرار میگیرن که شاید زیاد مورد توجه قرار نگیره البته از جهت درمان. چند روز پیش تو مجله همسایه سبز مطلبی رو خوندم که فوق العاده جالب به نظرم رسید که بیام و عینا مطالبش رو اینجا عنوان کنم چون خیلی از افراد این روزها به این بیماری مبتلا هستن .به نظر من هیچ عیبی نداره که ادم خودش باور داشته باشه که در ارتباط با سایرین مشکلاتی داره و خصوصیاتی تو رفتارش هست که باعث می شه دیگران اون رو به نوعی طردش کنن.چیزی که بده اینه که ادم از خودش فرار کنه و قبول نکنه که واقعا مشکل داره چیزی که بده اینه که در صدد رفع اون عیب در وجود خودش بر نیاد. خب دیگه زیادی رفتم رو منبر حالا متن اصلی رو براتون میگم:
این لغت(خود شیفتگی) از نام نارسیسوس یکی از اسطوره های یونانی گرفته شده.نارسیسوس مرد زیبایی بود که بسیار مورد توجه بود اما او نسبت به همه بی تفاوت بود و سبب اندوه انان می شد. برای مجازات او به دلیل بی رحمی اش وی را محکوم کردند که فقط عاشق خودش باشد.یک روز هنگامی که نارسیسوس خم شده بود تا یک جرعه اب از یک برکه بنوشد عکس خود را در اب دید و عاشق ان شد. در این لحظه بود که دریافت دیگران همان احساسی را که اینک او نسبت به خود یافته به او داشته اند. او نمی توانست نگاه از تصویر خود در اب برگیرد دچار غم عشق به خود شد و در کنار برکه از این اندوه جان داد.
این کلمه از نظر لغوی به معنی عاشق خود بودن است و در روان پزشکی به خصوصیات شخصیتی مانند خود محوری و خود بینی گفته می شود.
تفاوت خود شیفتگی با دوست داشتن خود:
نارسیسسیسم در فرهنگ روان شناسی و روان پزشکی با تعابیر و معانی متعددی به کار رفته است. برخی اوقات ممکن است به عنوان اختلال و گاهی نیز یک مولفه طبیعی باشد. هر چند که علاقه به خود در انسان ها به صورت عمیق وجود دارد ولی خود شیفتگی در نوع شدید می تواند در عملکرد فردی و روابط بین فردی بسیار تاثیر گذار باشد.
همان طور که می دانید بسیاری از علایم روان پزشکی ممکن است به صورت خفیف در همه افراد وجود داشته باشد. به عنوان مثال اگر چه غمگین شدن در همه افراد روی می دهد ولی افسردگی با تعریف مشخصی می تواند بیماری به شمار رود.
نارسیسیسم نوعی بیماری:
انچه امروزه به عنوان اختلال روان پزشکی مطرح است اختلال شخصیت خود شیفتگی است. این اختلال از جمله انواع اختلال شخصیت است که از سنین نوجوانی یا اوایل جوانی اغاز می شود و اغلب به صورت پایدار در سراسر عمر انسان وجود دارد.این اختلالات در عملکرد بین فردی و اجتماعی شخص تاثیر گذار است.
شناخت افراد خود شیفته:
مشخصه هایی که در اختلال شخصیت خود شیفته به چشم می خورد شامل خود بزرگ پنداری نداشتن همدلی با دیگران استفاده از دیگران برای رسیدن به مقاصد خود و نیاز به تایید شدن از طرف دیگران است. این افراد اغلب باهوش یا زیبا یا موفق هستند که در حقیقت این نقاط قوت شان هسته مرکزی شروع این اختلال می شود.البته باید به این نکته هم توجه کرد که شخصیت هر فرد می تواند متغیر های خصوصیتی خاص خود را داشته باشد یعنی شخصیت یک فرد می تواند خصوصیت های : وابسته . وسواسی. پارانویید(ظنین) و یا خود شیفته داشته باشد که به عنوان صفت شخصیتی وی محسوب می شود وبه بیماری به شمار نمی رود.
شدت صفت های شخصیتی از اختلالات شخصیتی کمتر است و موجب نا سازگاری جدی برای فرد نمی شود. حتی خصوصیت های نارسیستیک(narcissistic) سبب موقعیت های اجتماعی و علمی برتر برای فرد می شود هر چند در روابط بین فردی وی اثر منفی بگذارد.
اگر تایید نشوند
این افراد به شدت نیاز به تایید شدن از طرف دیگران دارند و در صورتی که موفقیت های فرد نتواند این شرایط را برای وی فراهم کند بسیار اسیب پذیر می شود و احتمال افسردگی در وی افزایش می یابد.به همبن دلیل این افراد اغلب در زمان افسردگی به مرکز درمانی مراجعه می کنند و در این مرحله نیاز به دارو درمانی و روان درمانی دارند.

۱۹.۳.۸۷

سال موش


این فال رو ببینین جالبه من خودم موشی ام یعنی سال موش به دنیا اومدم .
ســــــال مــــــــوش
این سال ،سال صرفه جوئیست چون سال بی برکتی را در پیش دارید . یکسال مناسب برای تنبلها واهل قرض . امسال به ظاهر سال خوبیست برای سرمایه گذاری اما به هر حال احتیاط کنید که بعد مجبور به وام گرفتن نشوید . از نظر سیاسی بواسطه کثرت رقم معترضین سال جالبی خواهد بود. امسال برای اهل ادب ونویسندگان سال بسیار خوبی است. بچه هائی که در این سال به بدنیا می آیند اگر در تابستان متولد شوند خوش اقبالتر خواهند بود . حال ببینیم که امسال برای متولدین سالهای مختلف چینی چه پیامدهائی را به دنبال خواهد داشت.
برای موش : موشها امسال تحت حمایت طبیعت قرار دارن . چه در عشق وچه در کار با موفقیت روبرو خواهید شد. اگر مشغول نوشتن داستانی باشید مسلماً تا قبل از پایان سا ل ناشری برای آن پیدا خواهید کرد..
برای گاو : شما باید از فرصتهای خوب این سال استفاده کرده مبلغی پول برای احتیاط کنا بگذلرید این سال از همه جهات برای شما سال خوبی است.
برای ببر : بهترین کار برای شما این است که از فرصت استفاده کرده وبرنامه ای برای آینده تنظیم کنید . امسال هیچ موفقیت قابل توجهی برای شما وجود ندارد . هرچقدر هم که علاقه مند به انجام کاری باشید موفق نخواهید شد. پس در انجام کلیه امور جوانب احتیاط را به طور کامل در نظر بگیرید.
برای گربه : در کار محتاط باشید وچندان به دوستان اعتماد نکنید . امسال سالی است که ممکن است حسابی به دردسر بیفتید.
برای اژدها : یک سال خوب . بهترین فرصت برای سرمایه گذاری در پیش روی شماست . همچنین امکان ماجراجوئیهای عشقی در کنار یک موش جذاب را خواهید داشت.
برای مار : امسال برای مارها تا حدودی هیجان انگیز است. اما بهر حال هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت که قادر به حل آن نباشید. شما به طرز غریبی در هر موقعیتی هوشیار خواهید بود.
برای اسب : یکسال بد . کاملاً مواظب باشید موشها از هر فرصتی برای آزار شما استفاده خواهند کرد.
برای بز : بهتر است در گوشه ای آرام بگیرید ومراقب اوضاع مال دیگران باشید چون امسال از نظر مالی هیچ موفقیتی در انتظار شما نیست .
برای میمون : یکسال عالی برای میمونها . بهر کاری که دست بزنید با موفقیت روبرو خواهید شد .... مسلماً خوشبخت ترین میمون روی زمین خواهید بود اگر که موشی به دام عشق شما افتد !
برای خروس : کاملا ً مواظب سرمایه گذاریهایتان باشید . این خطر برای شما وجود دارد که با یکدست دو هندوانه بلند کنید و ....
برای سگ : سرمایه گاریهای شما به هیچ وجه برایتان جالب نیست چون انتظار سود بیشتری دارید حوصله تان بکلی سر خواهد رفت . توقع خود را کمی پائین بیاورید.
برای خوک : امسال برای شما بهترین فرصت برای سرمایه گذاریهای سودآور است . خیلی امکان دارد عاشق بشوید . به هر حال برا ی شما سال بسیار پر سودیست.

یک کلام حرف حسابی

به دست اوردن خوشبختی بزرگترین فتح است.
" البر کامو"

۱۶.۳.۸۷

نجوم

ایا می دانید برای شمردن تمام ستارگان چقدر وقت نیاز است؟

جواب: اگر بتوانید در هر دقیقه 300 ستاره را بشمارید انگاه بعد از 3500 سال موفق به شمردن تمام ستارگان شده اید.

۱۲.۳.۸۷

غم

نمیدونستم واقعا باید عنوان این نوشتم رو چی بزارم.
طبق معمول وقتی میام پای کامپیوتر میرم وبلاگ گردی وبلاگای مختلف رو می بینم و مطالب مختلفشون رو می خونم بعضیاشون علمی هستن بعضیاشون عاشقانه بعضیا از عشقشون که رهاش کرده مینویسن بعضیا با عشقشون وبلاگ دو نفری ساختن اما...
اما امروز من یه وبلاگی رو دیدم که با بقیه خیلی متفاوت بود اولش که وبلاگ رو باز کردم گفتم وای چه سلیقه ای اخه ادم انقدر بی سلیقه
ولی وای بر من که انقدر زود...
بزارین اصلا همونا رو کپی کنم چون اعصابم واقعا بهم ریخت.
این وبلاگ در اصل مال داداش خدا بیامرزم بوده حالا بعد از اون من تصمیم گرفتم ادامه ش بدم و حالا وقتی دلم یاد داداشم میکنه یا روزای که دلم میگیره میام و یه چیزی های توی این وبلاگ مینویسم من استعداد شعر گفتنو ندارم ولی شعر خوندنو و نوشتن رو خیلی دوست دارم خیلی هم دلم میخاد شعر بگم ولی نمیتونم و اگه یه وقت شعرهای تکراری دیدین به بزرگواری خودتون ببخشید از خوصصیاتم بگم که بعضی از دوستان گفته بودن بگومن یه پسر تنها تنها نوشتم چون تنهایی رو خیلی دوست دارم و یه دوست دارم که اونم اسمش هست((غم)) هیچ وقت نشده که تا حالا منو تنها بزاره نمیدونم شاید عاشقم باشم میتونم بگم که عاشق بودم عاشق داداشم که الان نیست عاشق مادری که الان نزدیک 4 ماه که لبخندشو ندیدم عاشق پدری رنج دیده که وقتی نگاهش میکنم بغض گلمو میگره واقعا که پدر و مادر برای ما یه نعمت بزرگیه خوب دیگه همین تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ... تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست .. . تنهايي را دوست دارم زيرا.... در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد
خیلی مطالب تو وبلاگ دردناک بود خیلیییی..
دلم واقعا سوخت اگه بگم درکش می کنم دروغ گفتم چون خیلی سخته. ادم چه جوری میتونه همچین غمی رو درک کنه وقتی خودش جای طرف نیست وقتی نمیدونه تو سینه اون چی داره میگذره به هر حال می تونم بگم منم برای چند لحظه تو غمش مردم.
دلم می خواست کلی حرف براش بزارم تو وبلاگشون ولی ترسیدم چون من تجربه بدی از این حس دلسوزیم دارم.
ولی اینجا براش نوشتم میدونم که هیچ وقت نخواهد دید مگر اون هم مثل من وبلاگ گردی کنه و تصادفا گذرش به اینجا برسه ولی واقعا براش متاسفم و امیدوارم این دوستی که غم نام داره و بهترین دوستش شده به زودی زود ترکش کنه و گورش رو گم کنه هر چند که خاطرات گذشته چنین چیزی رو محال می کنه.

۱۰.۳.۸۷

ویکتور هوگو:

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدارکه دستکم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است،برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری،تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد. همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنندچون این کارِ ساده‌ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنندو با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشدو با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بارپولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید. اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
این بود ارزوهای ویکتور هوگو.

۷.۳.۸۷

دلم پرواز می خواد

چقدر دلم دو تا بال می خواد.دلم می خواد پر بکشم برم یه جای دور اون دور دورا.
دور از ادما دور از خونه ها دور از ماشینا...
چقدر دلم پرواز می خواد دلم میخواد برم اون بالا بالاها از اون بالا این پایینو نگاه کنم.
دلم می خواد پر بکشم برم جایی که بارون می باره تا اولین کسی باشم که چکیدنش رو از سقف اسمون می بینه
دلم می خواد از اون بالا روزهای رفتمو نگاه کنم...
4 سال پیش
5 سال پیش
9 سال پیش
12 سال پیش...
چه زود گذشتین روزای قشنگم دارم لحظه لحظه هاتونو از این بالا بوووووووو می کشم...

۵.۳.۸۷

قهوه


من عاشق نسکافه وقهوه مخصوصا با شیر هستم.

و بر خلاف خیلی ها قهوه تلخ دوست ندارم با شکر می خورم .تازه نه توی فنجان بلکه تو لیوان.

الانم لیوان خالی شده از قهوه کنار دستمه.

رفتم تو گوگل ببینم اصلا قهوه خوبه یا نه این چیزا توش بود:

خواص قهوه:

۱- به دلیل خاصیت نشاط بخشی قهوه، ضد افسردگی است.
۲- نوشیدن یک فنجان قهوه در بسیاری از مواقع سردرد شما را برطرف می‌کند.
۳-قهوه به دلیل داشتن ماده‌ای به نام تانن از پوسیدگی دندان جلوگیری می‌کند.
۴- تحقیقات ۹ ساله دانشمندان ژاپنی نشان می‌دهد مصرف منظم قهوه به دلیل دارا بودن اسید کلروژونیک، خطر ابتلا به سرطان کبد را تا ۴۹ درصدو مصرف نامنظم قهوه می‌تواند خطر ابتلا به سرطان کبد را تا ۲۹ درصد کاهش دهد.
۵- محققان هلندی به این نتیجه رسیدند که نوشیدن یک فنجان قهوه در طی روز خطر ابتلا به دیابت را کاهش می‌دهد. زیرا ترکیبات موجود در قهوه از جمله منیزیم و پتاسیم به سوخت و ساز قند رد بدن کمک می‌کند.
۶- تحقیقات مريم سابقی و یاسر دری، دو محقق ایرانی در آمریکا نشان داده است که بوییدن دانه های قهوه می تواند باعث بازگشت اشتهای از دست رفته پس از آشپزی شود. آنان معتقدند که مولکول های قهوه با حرکات جنبشی خاص خود باعث جدا شدن مولکول های غذا از گیرنده های بویایی بینی و بدین ترتیب باعث بازگشت اشتها می شود.اين دو محقق همچنین این روش را جهت افزایش سلامتی حیوانات در موسسه های تحقیقاتی پیشنهاد کرده اند.

احتیاط!
بدون تردید افراط در مصرف هر ماده غذایی اثر خوشایندی به دنبال نخواهد داشت. بنابراین با مصرف به اندازه قهوه در طول روز از زیان‌های مصرف بیش از اندازه آن از جمله بی‌خوابی، سوءهاضمه و بالا رفتن فشار خون پیشگیری کنید.
مادران باردار: دانشمندان دانمارکی طی ۱۰ سال تحقیق و بررسی به مادران باردار اعلام کردند برای اطمینان از به دنیا آوردن یک نوزاد سالم بیش از ۳ فنجان قهوه (۳۰۰ میلی گرم کافئین) در روز مصرف نکنند.«من زندگیم را با تعداد قاشق‌های قهوه پیمانه می‌کنم» تی اس الیوت

ریشه کلمه قهوه:
لغت انگلیسی Coffee احتمالاً از لغت عربی Qahva گرفته شده‌است و در اتیوپی به آن Bunn و یا Bunna(زبان «امحاریک» (Amharic) زبان مردم اتیوپی) و در زبان تیگرینیایی (Tigrinya) به آن Bunni و در زبانهای دیگر، نامهایی که همه از ریشه کلمه Bunn گرفته شده‌اند نامیده میشود. در واقع لغت عربی qahwa (قهوة) خلاصه شده کلمه «قهوة البن» qahwat al-bunn بوده که به معنی شراب گیاه بن است. چون در دین اسلام نوشیدن الکل نفی شده بود، قهوه به عنوانی جانشینی مناسب مورد استفاده قرار گرفت. بعدها کلمه عربی «قهوة» در زبان ترکی به «کهوه» Kahve معروف شد که همین کلمه در زبان ایتالیایی به Caffe و در زبانهای فرانسوی، پرتغالی و اسپانیای به نام Cafe مورد استفاده قرار گرفت. سابقه این لغات به دهه آخر قرن ۱۶ برمی گردد ولی لغت "Coffee" از اواسط دهه ۱۶۰۰ مورد استفاده قرار گرفت.

صورتی


من رنگ صورتی رو خیلی دوست دارم.

اونایی که مثل من از این رنگ خوششون میاد میگن صورتی اینجوریاست:

رنگ صورتي مي تواند باانرژي خود احساسات مربوط به مهرباني ، شفقت ، حامي ، يكرنگي ، صراحت ، عشق ، اعتمادو ايمان به آنچه كه لازم است را تقويت مي بخشد. رنگ صورتي به واسطه داشتن نيروي خاص ، غده تيموس را تحت تاثير قرارداده وانسان را داراي نيروي بخشندگي و با عاطفه مي سازد . در تداعي معاني و خاطرات نيز وجود اين رنگ مفيد واقع مي گردد. به طور خلاصه رنگ صورتي در رفع كدورت ، ناراحتي هاي عصبي ، خشم و آرامش رفتاري بسيار مفيد بوده و حالت موثري دارد.

۲.۳.۸۷

حک شدم


اینجا هم تمام شد

به همین سادگی....

امروز بعد از دو سه روز به وبلاگی سر زدم که مطالبش رو خیلی دوست داشتم نویسنده وبلاگ دست توانایی داشت تو بیان مشکلات خودش و بیان مشکلات جامعه و نیازهای عاطفی و روانی جوونها. اما به محظ باز شدن وبلاگ عنوان این بود: اینجا هم تمام شد به همین سادگی...

نمی دونم کدوم بی انصافی این کارو کرده بود هیچ کس نویسنده وبلاگ رو نمی شناخت فقط از جنسیت و سن خودش گفته بود تمام کسانی هم که نظرات خودشون و گاهی مشکلات خودشون رو بیان می کردن در صدد بودن بفهمن نویسنده کیه و چه شخصیتی داره ولی با زیبایی هر چه تمام در خواست هاشون رد می شد.

خلاصه که دلم سوخت چون هم معلوم بود خیلی غم داره و تو وبلاگش یه جورایی خودش رو اروم می کنه هم اینکه خیلی صادقانه خواسته ها و نظراتش رو بیان می کرد.علاوه بر این نوشته هاش به من خیلی چیزا یاد داد.

به هر حال امیدروارم هر کی که هست و هر جا که هست به خواسته هایی که به صلاحش هستن برسه.

اگه منم یه روز حک شدم ...

۱.۳.۸۷

کودکی


ادم که به یاد گذشته هاش می افته چشمونش از گریه اشک الود می شه .تصویری از روزهای رفته می بینه که درون هر چهره ای نابود میشه هر پرستویی که به سویی می پره خبر پایون فصلی رو می بره . هر گل تازه ای که چشم باز می کنه به خودم می گم که این نیز می گذره....
کوچه های خاکی تهرون قدیما پر ز اواز نشاط بچه ها بود شهر فرنگی تو اون دنیای کوچک قصه هاش شیرین ترین قصه ها بود .
هر پرستویی که به سویی می پرید خبر اغاز قصل هارو می شنید هر گل تازه ای که چشم باز می نمود شاهد روزای خوب کودکی بود....
کودکی بود....

۳۱.۲.۸۷

چگونه شیوه اندازه گیری پدید امد؟

قصد دارم از مطالب علمی هم بیشتر تو وبلاگم استفاده کنم. مطالبی رو که براتون نقل میکنم سعی می کنم به ساده ترین صورت بیان کنم تا قابل درک برای همه باشه اما در این بین از اساتید هم خواهشمندم اگر کم و کاستی یا اشتباهی در گفته هام هست من رو راهنمایی کنند . بیشتر سعی میکنم عینا مطالبی رو که خوندم یا شنیدم بیان کنم ولی به هر حال هر انسانی ممکنه اشتباه کنه.
هر کشوری در جهان راهی برای وزن کردن و اندازه گیری حجم و مقدار برگزیده.البته این امر برای انجام کارهای بازرگانی وهر گونه مبادله بسیار لازمه.
شیوه وزن و اندازه گیری در همه جا یکسان نیست.سیستم اندازه گیری که در امریکا رایجه از انگلستان گرفته شده و از این رو نام "سیستم اندازه گیری انگلیسی" رو به اون دادند.
ایالات متحده امریکا و انگلستان تنها کشورهایی هستند که عملا از این سیستم استفاده می کنند.واحدهای اندازه گیری این سیستم از زمانهای دور به ما رسیده.برای مثال: مردم روم باستان چون می خواستند طول چیزی رو اندازه بگیرند از قدم انسان استفاده می کردند.همانطور که می دونید امروزه در سیستم اندازه گیری ما نیز پا یک واحد طول انگلیسی است.
عرض یک انگشت یا طول بند اول از انگشت اشاره مبنای پیدا شدن اینچ بوده.
برای اندازه گیری حیاط مردم از طول بازوی یک انسان استفاده می کردند. امروزه ما نیز واحدی به نام یارد داریم. یارد در انگلیسی یعنی حیاط.
در روم باستان برای اندازه گیری مسافتهای زیاد هزار گام را واحد این اندازه گیری قرار داده بودند.به حساب انها هر گام برابر با دو قدم ما بود. امروزه ما نیز برای این منظور مایل را به کار می بریم. البته اینها راههای دقیقی برای اندازه گیری نبودند. چه بسا در امپراطوری رم برای یک پا تنها در یک زمان 200 اندازه مختلف وجود داشت . در دوره استعمار امریکا هم مقیاسهای اندازه گیری در هر مستعمره ای با مستعمره دیگه فرق می کرد.
اما امروزه به کار بردن واحد های اندازه گیری یکسان در همه جا بسیار مهم تلقی شده. از اینرو به کنگره امریکا اختیار دادند تا مقیاسهای ثابتی برای وزنها و اندازه ها تعیین کند.برای حفظ واحد های وزن واندازه اداره استاندارد در واشنگتن انجام وظیفه می کند. مثلا در انجا میله ای از پلاتین هست که شدیدا از ان نگهداری می شود. این میله مقیاس طول بشمار می رود. واحد های اندازه گیری را با واحد های ثابتی که در واشنگتن هست مقایسه می کنند و به صحت انها پی می برند.
در انگلستان نیز همینگونه مقیاسهای ثابتی وجود دارد و در رصدخانه گرینویچ واقع در نزدیکی لندن نگهداری می شود.
اگر روزی یک سیستم بین المللی درباره وزن و اندازه ها در همه جا پذیرفته شود به احتمال زیاد سیستم متری است. این سیستم را فرانسه در سال 1789 بوجود اورد و امروزه در بیشتر کشورهای جهان پذیرفته شده. سیستم متری همانطور که از نامش پیداست بر مبنای متر قرار گرفته. یک متر برابر با 39.37 اینچ است.سیستم متری بر اساس اعداد دهدهی تنظیم شده. از اینرو هر واحد طول ده بار بزرگتر از واحد قبلیشه.

۲۷.۲.۸۷

باز باران با ترانه...


امروز حسابی بارون اومد وهوا عالی بود کاملا بهاری
ولی من بیشتر از بارون از بوی خاک ورعد و برق لذت بردم تعجب اوره نه؟!!

۲۶.۲.۸۷

بدون عنوان

بار الــــــــها
حاصل این خود پرستی چیست؟
"ما که خود افتادگان زار مسکینیم"
ما که جز نقش تو در هر کارو هر پندار
نقش دستی نقش جادویی نمی بینیم

ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی جز فریبی نیست
ما عروسکها ودستان تو در بازی
کفرما عصیان ما چیز غریبی نیست

ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست؟

باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده می گیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم

کفه ای لبریز از بار گناه من
کفه دیگر چه؟ می پرسم خـــــــداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟!

کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی هستی ما هستی ما بود
می چشیدیم این شراب ارغوانی را
نیستی انگه خمار مستی ما بود

سالها ما ادمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زاتش خشم تو می سوزیم
معنی عـــــــــدل! تو را هم خوب فهمیدیم

می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی

ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بار الهــــــا باز هم دست تو در کار است!
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم؟

ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان می خوارگان رانده رسوا
تو در ان دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بی گناه پارسا خو را!
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خوارم کن تو خاکم کن
با هزاران ننگ الودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن

لحظه ای بگذر زما بگذار خود باشیم
بعد از ان ما را بسوزان تا ز"خود" سوزیم
بعد از ان یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی ! تا توشه ره را بیاندوزیم.

غرور


پرسيد: به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هيچ كس. پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است!