۱۰.۹.۸۷

چتری

امروز بعد از 9 ماه چتریامو از رو پیشونمیم زدم کنار.
به درخواست مامان از عید چتری گذاشته بودم چون خیلی دوس داره.
وقتی رفتم مهد یکی از مربیا بهم گفت اینجوری بیشتر بهت میاد.اخه زدم بالا.
ولی بعد از ظهر یکی از بچه های امادگی (دختر) اومده بود کلاسم برا اینکه سرش گرم بشه و اذیت نکنه پاستل با یه ورق دادم که نقاشی کنه شروع کرد به صحبت که الان شما رو میکشم بعد رنگ سیاه رو برداشت گفت الان ابروهای خوشگلتون رو میکشم خیلی ابروهاتون خوشگله. چند دقه که گذشت نیگا کردم دیدم واوووووووو چیزی که معلومه تو صورت فقط مو هست گفتم وا من که دیگه چتری ندارم نیگام کن ببین موهامو زدم بالا!
یکم نیگای صورتم کرد گفت اخه من اونجوری خیییلی دوس داشتم خیلی خوشگل تر بودین همش میگفتم کاش مامان من بودین!
اون لحظه قیافه وا رفتم دیدنی بود.
خودم هم بدون چتری بیشتر دوس دارم چون به نظر چهرم مهربون تر میشه ولی اونجوری به قول مامانیم با نمک میشم .
خوشگلیه و هزار دردسر دیگه(هه هه) با چتری صورتم خیلی کم سن و سال به نظر میاد ولی بدون چتری باز یه کم بیشتره. این عکس کنار لاگ رو باید انگاری عوض کنم چون دیگه بی چتریم حالا شما فعلا بی چتری تصور کنید.
ترم جدید زبان شروع شده مربیم مربیه 3 ترم پیشم هست هی بهم میگه خیلی ناراحت به نظر میای دو جلسه ای میشد که مدام میگفت ولی دفه پیش جدی جدی گفت چیزی شده؟!!! قبلا ها یادمه اینجوری نبودی همش میخندیدی شاداب بودی!
گفتم نه بابا اینجورام نیست. دلیل اصلیش اینه که 3 ترم پیش من سر کار نمیرفتم و فری تایم زیاد داشتم اما الان.....شاید خستگیه. دلیل دیگشم که البته خودش زودتر از من گفت اینه که دوستام باهام نیستن و ازشون سبقت گرفتم و خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم.
شبها روز و روزها شب میشوند.
...................................................................................
من یه لکچر برا زبانم میخوام بیوگرافی یه شخصیت اگه کسی چیز جالبی داره بفرسته.

جویای کار: لیسانس فیزیک- اشنایی با کامپیوتر: ICDL- اشنایی با زبان انگلیسی:pre-intermediate

۲۹.۸.۸۷

...

در نهان به انانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در اشکارا از انانی که دوستمان دارند غافلیم.

شاید این است دلیل تنهایی ما....

................................................................................
بعدا نوشت:وای عجب جمعه بدی بود البته هنوز تموم نشده 3 ساعتی ازش باقی مونده خدا به خیر بگذرونه از صبح که پاشدم حالم خیلی بده سرگیجه و یکم حالت تهوع دارم هر چی هم خوردم فایده نداشت رو سرگیجم خدا کنه زودتر خوب شم و الا سر کار بیچاره میشم. حالا اینکه بماند بدتر از اون گوشی موبایلم بود که بهش اب خورد و کلی حالم گرفته شد.تا متوجه شدم خشکش کردم و کلی سشوار کشیدم ولی قاط زده بود اولش که روشن نمیشد بعدش که 2 ساعتی گذشت شماره هاش قاطی شده بود 7 رو که میزدم 79 میزد 8 رو که میزدم 78 میزد 9 رو میزدم 79 میزد خلاصه سر گیجه بدی اونم گرفته بود تا اینکه بعد از 8 ساعتی که درگیرش بودم بالاخر نیم ساعتی میشه که رو به بهبودی رفته تو این گیرو دار حوصله گوشی خریدن ندارم.چون فکرم حسابی مشغوله اخه دودل شدم برای ادامه تو کارم یعنی همون کار تو مهد اخه هم محیطش اعصاب خورد کنه(مدیر) هم خستگی زیاد کار هم اینکه حقوقی که میدن نسبت به کاری که میکنی خیلی ناچیزه تازه دیر به دیرم میدن.خلاصه اگه کسی یه کار خوب برام سراغ داره بگه تنها چیزی که باعث شده تا حالا بمونم یکی علاقه به بچه هاست و دیگه اینکه نزدیکه و نیازی نیست ماشین ببرم.

۱۶.۸.۸۷

مهد 6


رفت
رفت...
عشقم رفت.
پنج شنبه گذشته که نوبتم نبود بالاخره پدر سام اومد و همه وسایلش رو تحویل گرفت و گفت سام دیگه نمیاد نمیدونم چرا کتاباشو نگرفت البته گفت شاید بعد 2 ماه بیاد که بعیده. علت اصلی باید این باشه که مادرش اونا رو جلد کرده.
مسیول اموزشی از پدرش علت اختلاف رو پرسیده و اون گفته از اول خانوادش خیلی دخالت میکردن و من هم کلا دوست داشتم خانومم تو یه محیط هایی که مرد نیست مثل مهد کار کنه ولی گوش نداده و...
البته الان مریضه و ام اس داره و خانوادش و خودش مدام میگن از تو گرفته! اخه مگه واگیر داره!؟؟
تازه فهمیدم که بلهههههههه چه خبره البته یه طرفه نمیشه قضاوت کرد
خلاصه نشد از عشقم خداحافظی کنم و همکارم هم که از علاقه من به سام باخبر بود به پدرش گفته بود حالا جواب خاله هانیش رو چی بدم؟! و اون هم خندیده بود.
اینم از این
نمیدونم چرا جدیدا این مریضیای کوفتی زیاد شده. یه شاگرد دیگم هم همینجوریه یعنی مادرش ام اس داره . همون روز اول که برا ثبت نام وارد حیاط شدن و من با بچه ها تو حیاط بودیم خودم متوجه شدم اخه به سختی راه میرفت و بدنش لرزش داشت چقدر هم مادرش خوشگله.خود شاگردم هم درصدی از این بیماری رو داره چون کند راه میره و کنترل ادرار براش سخته و منم مدام مجبورم دروغ بگم که بچه های دیگه نفهمن جی*ش میکنه.
2 -3 روزیه یه شاگرد دیگه برام اومده که خیلی بانمک تپل و خییییییییییییلیییییییی شیطونه . اصلا کسی از پسش بر نمیاد. روزی که اومده بود برا ثبت نام من رفتم تو دفتر دیدم رفته رو صندلیای دفتر وایساده و داره تلاش میکنه بره رو دسته هاشون ومامانشم خونسرد چیزی نمیگفت .مامانشم هم اسم منه و وقتی میخواد صداش کنه میگه هانی! مثلا وقتی میگم اومدن دنبالت میگه هانی اومده؟
اولا به من میگفت خانوم که اولین بار بود کسی اینجوری تو کلاس صدام میکرد اخه معمولا بچه ها یا میگن هانیه جون یا میگن خاله هانیه یام که میگن خاله.مامانش گفت اخه یه خواهر داره کلاس اوله وقتی میخواد از مدرسه تعریف کنه میگه خانوم حالا اینم یاد گرفته. راستی اسم این شیطونکم ارمیا هست دوسش دارم و مثل سام هی دوست دارم ببوسمش.با اومدنش یکم دلتنگیم نسبت به سام کمتر شد.نیما هم از مهد رفت امیتیس هم 2ماهی رفته مسافرت الان 17 تا شاگرد دارم .تا ساعت 12 با همکارم هستم و 12 به بعد تنهام.
حالا میخوام چند تا چیز جالب که اتفاق افتاد بگم.
ارسام یکی از بچه های امادگیه و اوا هم یکی از بچه های کلاس منه( 3 ساله) یه روز تو این هفته که رفته بودیم سالن غذا خوری دیدم ارسام و اوا با هم رفیق شدن و بدجوری مشغول حرف زدن هستن رفتم تو بهرشون ببینم چی میگن دیدم ارسام دستشو تکون میده و سنگ کاغذ قیچی رو میخونه بعد کف دستشو به نشانه کاغذ باز کرده سمت اوا و منتظره که اوا ادامه بده اوا هم همچنان ساکت( اخه این نخود چیا که اینجور چیزا رو بلد نیستن هنوز) بعد دیدم ارسام صداشو بلند تر کرد گفت خب بگو دیگهههههههه من کاغذ اوردم تو چیکار میکنی؟ یهو اوا گفت: منم مداد لندیامو میالم نداشی میتونم( یعنی مداد رنگیامو میارم نقاشی میکنم) (هه هه) قیافه ارسام دیدنی بود اون لحظه!

امروز صبح برا صبحونه رفته بودیم سالن غذا خوری و من نشستم کنار یکی از بچه های کلاس پیش امادگی(5 ساله) که از قضا خیلیم شکمو و پر خوره یه لقمه دادم خورد گفت یکی دیگه اونو خورد باز گفت یکی دیگه..... خلاصه لقمه ای رو که هر کدوم از بچه ها یکی یا نهایت دو تا میخورن و سیر میشن این 4 تا خورد و منم هی از تو سینی بر میداشتم بهش میدادم. بعد دیدم چایش مونده گفتم امیر علی خب چاییتم باهاشون بخور دیگه ! همینجور که لپاش پر بود و میجنبید گفت: اخه هنوز دووووووود داره!!!(داغه و بخار داره)
منو میگی مردم از خنده تا حالا این مدلیشو نشنیده بودم اگه اینجوری بود که بیچاره بود این لایه ازون!!!
......................................................................................................................
چند وقتیه یه گربه جلب خونمون شده اصلا هم از کسی نمیترسه تازه ادمم میترسونه
اولین بار صبح ساعت 7 که داشتم میرفتم سر کار تا در ساختمونو باز کردم دیدم تو حیاطه از پله ها که پایین اومدم همچین دوید طرفم که داشتم سکته میکردم یه جیغ کوچولو زدم ( خیلی سعی کردم نزنم چون همسایه ها خواب بودن ولی باز نشد) با کیفم هی کیش کیش کردم نرفت تا راه افتادم پا به پام شروع کرد اومدن دیدم نخیر نمیشه پامو کوبیدم و کیش کیش کردم وایساد منم تند تند در رفتم.
یه بار دیگم تا ماشینو پارک کردم و پیاده شدم دیدم واااااااااااای یه گربه سییاهم اضافه شده و 2 تا گربه به طرفم حمله ور شدن ولی سیاهه با من کار نداشت با همون گربهه کار داشت که اونم مصلا میخواست یه من پناه بیاره یه نمیچه سکتم اونجا زدم رفتم کلید بندازم دیدم زودتر از من وایساده جلو در یه اقایی متوجه شد من میترسم گفت برین طرفش میره گفتم نه به خدا نمیره .مثلا رفت کیشش کنه باز پرید سمتم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم باز جیغ زدم و چشامو بستم دیگه نفهمیدم چی شد انگار از جیغم ترسید خود اقا هم تعجب کرد که گربه سمت من هی میاد.خدا به خیر بگذرونه.گربه بی حیاست بدم میاد از گربه. الانم میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم اخه پاییزه!! ولی خدا کنه باز این گربه لعنتی جلو در نباشه .