۹.۵.۸۷

مهد 2

9 مرداد
شنبه قراره قرارداد رسمیمو ببندم با شرایطم هم موافقت کردن (حسابی میخوانم).
اسم اون شاگرد جدیدم هم بالاخره یادم اومد اسمش امیتیس هست دختر عموی نیماست.
3 شنبه تولد یکی از بچه های امادگی بود عمو شهرام و مادراون بچه اومدن مهد و براش مراسم گرفتن همه بچه ها جمع شدن تو سالن و کلی رقصیدن و بازی کردن ولی حیف که دو روزه عشقم سام به مهد نیومده. دلم براش یه ذره شده همش فکر میکنم اگه یه وقت از ماه دیگه نیاد مهد با دلتنگیم چیکار کنم مطمینم خییییییییییلی جاش تو کلاسم خالی میشه خدا کنه تا زمانی که من تو مهد میمونم همچنان بیاد هر چند که میره پایه های بالاتر(پیش امادگی و امادگی) ولی خب لااقل اینطوری میشه برم به کلاسش و بهش سر بزنم.
خلاصه که کارم به طور جدی شروع شده و از شنبه هم مدیر اموزشی یک ماه میره مرخصی و کلی طرح وبرنامه مشخص کرده که بایدتو این مدت انجام بدم البته از اول شهریور تو بخش مهد یه نفر دیگه هم با من کار میکنه یعنی دو نفری مربی بچه ها و همکار اصلی هم میشیم.خدا کنه مشکلی باهاش پیدا نکنم تا حالا که تنهایی خیلی راضی بودم ولی گویا قراره تعداد بچه ها بیشتر بشه و نمیشه به تنهایی کار کرد.3شنبه مربی بخش پیش امادگی نیومده بود بچه هاش پیش من بودن خیلی از من خوششون اومده بود میومدن صورتم رو هی بوس میکردن منم بغلشون میکردم.اسم یکیشون غزل بود میگفت من شما رو خیلی دوس دارم.حسابی باهاشون بازی کردم کلی کیف کردن اخه در طول روز فقط یه بخشیش مربوط به بازیه بخش عمدش مربوط به اموزش هست اما خب مربی خودشون نیومده بود منم برنامه اصلیشون رو ازش خبر نداشتم این بود که گذاشتم هر کاری دوست دارن انجام بدن.

۶.۵.۸۷

مهد1

6 مرداد
امروز سام - هلیا- ناردین- نارگل و پارسا اومده بودن نیما غایب بود یه شاگرد جدیدم با پدرش اومده بود اسمش خیلی سخت بود الانم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد تو مایه های ارسنیک استمیک فقط معنیش یادمه که پدرش گفت معنی روشنایی میده تازه اسم همسر کورش سوم هم بوده.حالا بگذریم بعدا میام مینویسم .
امروز ناردین و نارگل با دایشون اومده بودن مهد واییییییییی که چقدر گریه کردن اصلا حوصلشونو نداشتم دعا میکردم راضی به موندن نشن بر گردن. ولی نشد موندگار شدن و کلی اعصاب خورد کردن.پارسا هم که نصف ساعتو خواب بود. هلیا هم جولوش لگو ریخته بودم سر گرم شده بود گاه گداریم یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم چیه فقط وقتی لیوانشو نشون میداد میفهمیدم تشنش شده. سام عسلمم حین بازی با لگو ها شعرهایی که یادش داده بودم رو زمزمه میکرد که گاهی خودمم همراهیش میکردم. منم کنارشون نشسته بودم و یه سری کار دستی هایی که مسیول اموزشی بهم یاد داده بود رو درست میکردم برای مبعث تحویل بچه ها بدم. خیلی سخت بود ولی من از عهدش بر اومدم تازه خیلی بهتر از خود مسیوله.(مثلا طرح حضرت محمد بود به نظر من سنشون کمه برا درک این چیزا ولی با کاغذ رنگیهای رنگی درست کردم که براشون جذاب باشه اون طرحی که مسیوله داده بود میدونستم براشون جذاب نیست)
اخر وقتم بچه ها رفته بودن فقط سام بود و پارسا .پارسا همچنان خواب بود منم از فرصت استفاده کردم و با سام حسابی بازی کردم رو پام میشوندمش و تاب تاب خمیر و لی لیلی حوضک رو باهاش بازی کردم اولین بار بود رو پام میشست خوشحال بود. تا من بلند میشدم برا کاری بعد دوباره مینشستم خودش اتوماتیک میومد بغلم.مربی کناریم بهش گفت سام خیلی خوش خوشانته هااااا مربیت عوض شده کیییییف داری میکنی.چشماشو جمع میکرد می خندید.
حدودای ساعت 4 مادر بزرگش با عموش اومدن دنبالش عموش براش یه لپ لپ بزرگ جوجه خریده بود بهش گفتم سام این چیه گفت جوجه گفتم صداش چیه گفت قد قد قداااااا گفتم نهههههه این صدای مامانشه .مامان بزرگشو عموش زدن زیر خنده بعد خداحافظی کردن و رفتن.
وای که چه قدر دوست داشتنیه تنها بچه حرف گوش کنه تازه به نظرم خیلی باهوشه.
خلاصه که یه روزه دیگمم توی مهد گذشت فردا قراره مسیول مهد از دبی بیاد باید زودتر تکلیفم رو مشخص کنم.

۲۹.۴.۸۷

اولین روز کاری

الان که دارم این متن رو مینویسم خسته خستم ولی خستگیم شیرینه برام .
اگه گفتین چرا؟!
رفتم سر کار از امروز یعنی 29 تیر 87
زیاد نمیتونم بنویسم فردا امتحان فاینال زبان دارم باید برم بخونم تا روفوزه نشم. اخه فرصتم کمه فردا بعد کار باید برم امتحان بدم.
حالا بعدا مفصل باید بیام بنویسم.
راستی خسرو شکیبایی رو هم خدا رحمتش کنه.

بعدا نوشت:خب من اومدم یه کوچولو بگم چی شده . کاری که پیدا کردم توی مهد کودکه فعلا یه هفته براشون ازمایشی بودم خیلی قبولم کردن خودم هم خیلی خوشم اومده چون عاشق بچم ولی دارم یه کم براشون فیلم بازی میکنم که هم بیمم کنن هم یه کوچولو حقوقم رو بالا ببرن فعلا 6 تا فسقلی رو سپردن به من 3-4 ساله هستن کوچیکترین بچه های اونجان. اخه بیشتر امادگی و پیش دبستانی هست .عاشقشون شدم خیلی مامانین تازه به صحبت افتادن کلمات رو اشتباه می گن خندم میگیره. از این فسقلیا 3 تاشون دخترن که دو تاشون دوقلو هستن(ناردین و نارگل) یکی دیگشونم که تازه 2 روزه اومده و از همشون کوچیکتره تازه داره 2سالش تموم میشه اسمش هلیاست .حالا میرم سراغ پسرا من عاشق پسر بچه هاهستم 3 تا پسرا هم اسماشون: نیما-پارسا وعشقم ونفسم سام وااااااااااااااییییییی که چقدر دوسش دارم تو کلاس بعضی وقتا طاقت نمیارم قربون صدقش میرم بوووووسش میکنم از همه شیرین تره حسود ترینشونم نیماست مامانش میگه عاشق شما شده تو کلاس هم تا سام یا یکی از بچه ها رو بوس میکنم فوری پامیشه میگه خاله منم پسر خوبیم (یعنی بوسم کن) همشون رو دوست دارم بوسشون میکنم نازشون میکنم بغلشون میکنم ولیییییی سام عسل منه وقتی حرف میزنه ادم میخواد بخورتش.
امروز سام میگفت: خاله من شیدیه اشپایدل من دالم(سیدی اسپایدرمن دارم).لو کیفمم عسک بت منه(رو کیفمم عکس بت منه) الهییییییییی فداش شم .
این هفته قصه حسنی نگو یه دسته گل رو براشون تعریف کردم خیلی خوششون اومده مخصوصا اینکه حالت شعر داره و عکساش قشنگه سام اون تیکش که میگه حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو رو حفظ شده هر وقت داره خمیر بازی میکنه زیر لب زمزمه میکنه . هر هفته شنبه هام یه پسره هست که بچه ها بهش میگن عمو شهرام میاد مهد و براشون با ارگ شعر می خونه بعد ما باید تا هفته بعد اون شعر رو باهاشون کار کنیم تا شنبه که باز میاد هر گروه سنی شعرش رو برا بچه های دیگه بخونه این هفته شعر فسقلیای من توپ سفیدم قشنگی نازی حالا من میخوام برم به بازی..... بود براشون طولانی بود ولی سعی کردم خوب یاد بگیرن اون دو تا خواهر دوقلوها خوب یاد گرفتن سام هم تو پسرا خوب میخونه ولی نیما و پارسا زیاد خوب بلد نیستن هلیا هم که تازه اومده و کلا اصلا نمیتونه هنوز حرف بزنه.نیما یه کم خجالتیه وپارسا هم یه کم حرف گوش نکن.
خلاصه که هفته شیرینی بودهر چند خیلی انرزی فیزیکی از ادم میگیرناما در کل لذت بخشه. حالا تا ببینم چه جوری میشه و شرایط من رو قبول میکنن یا نه من گفتم با این حقوق نمیمونم بلکه یه کم بالا ببرن اخه مزه دهنشون رو فهمیدم دوست دارن من صد در صد بمونم بچه ها خیلی بهم وابسته شدن خودم هم همین طور. هر چند اطرافیانم بهم میگن حیفه تو باید تو رشته خودت و در رابطه با اون کار گیر بیاری ولی خب چیکار کنم اولا که من این کار رو دوست دارم دوما اینکه کو کار مناسب تر و متناسب تر.حالا اگه بهتر پیدا شد اوکی ولی خب اینجوری باز لاقل سرگرم میشم حوصلم سر نمیره تازه علاوه بر اون پیش عشقم سام فسقلیم هستم.
راستی امتحان زبانم رو هم خوب دادم هر چند که زیاد نشد خوب قبلش بخونم ولی در کل خوب بود البته هنوز جوابش نیومده.
توضیح: ممکنه از این به بعد اینجا در مورد اتفاقات توی مهد بنویسم تا برای خودم هم بمونه تا بعد ها بخونم و لذت ببرم نوشته های مهد رو با همون نام مهد می نوسم.

۲۷.۴.۸۷

عیب جویی

هر که بی هنر افتد

نظر به عیب کند
راز عشق در اين است که شريک زندگي ات را در چارچوبي که خودت مي پسندي حبس نکني .عيب جويي باعث تباهي ميشود.همه چيز را همان طور که هست بپذير .تا هر دو شاد باشيد .قانون طلايي اين است: نقاط قوت را تقويت کن وضعف ها را نه تقويت کن /نه تقبيح.هرگز سعي نکن با سوزاندن جلوي خونريزي زخم را بگيري .

۲۰.۴.۸۷

با صدای بلند فکر می کنم


چرا! چرا نگاهمان بر هم سنگین است؟
چرا نمیتوانیم با سکوتمان حرف بزنیم؟
چرا نمیتوانیم با قدم هایمان جلو بیاییم؟
چرا گرمی هوا ما را سرد می کند؟
چرا من با صدای بلند فکر می کنم؟
چرا تو با صدای بلند سکوت می کنی؟
چرا جدایی برایمان شیرین ترین است؟
چرا سلام برایمان خداحافظی است؟
چرا من میترسم؟ چرا تو میترسی؟
چرا ما می ترسیم؟
چرا....

۱۵.۴.۸۷

دل

اول اینکه اون یکی دندون عقلمم کشیدم دوم اینکه فردا باید برم اون دندون خرابه که قبلا گفته بودم رو جراحی کنم (دعا کنین دووم بیارم)

سوم اینکه این روزا دو تا مسافر از المان برامون اومده سرم خیلی گرمه یه سری اتفاقات جدید هم داره برا خودم میفته بازم برام دعا کنین که کارا خوب پیش بره چهارم اینکه الان یه شعر براتون این پایین میذارم پنجم اینکه....

وااااا بسه دیگه اموزش حساب که نیست.

یکی دلش به 100 دل بنده

یکی 100 دل به یه دل میبنده

یکی یه دل به یه دل میبنده و تا اخر پایبنده

یکی دل به هیچکس نمیبنده

یکی نمی دونه دلش به کی بنده

یکی هر بار به یکی دل میبنده تا بخنده

یکی ام دلش اکبنده

یکی دلش رو زده تو دنده تا بشه برنده

یکی دلش داره می گنده...


فکر میکنید دیگه چی میشه گفت؟!!!

۱۱.۴.۸۷

ریزش ساختمان

بالاخره ریخت ...
بالاخره ریخت و جان یه عده کارگر بیچاره رو گرفت منتظر همین بودن!
این همه سال هر انسان عاقلی که این ساختمون رو میدید می تونست تشخیص بده که ممکنه حادثه افرین بشه ولی افسوس که تنها چیزی که هیچ ارزشی دیگه نداره جون ادمیزاده.
دیروز من ساعت 7 بعد از ظهر مقابل ساختمون بودم و دیدم که چه به روز یه عده ادم بی گناه اومده یه عده خانواده بی سرپرست شدن!
کی باید جوابگو باشه هـــــــــــــــان؟!!
مگه وجدان ندارن؟
از دیروز صبح ساعت 9 تا امروز که سه شنبه هست و الان از نزدیکاش رد میشدم هنوز دارن دنبال اجساد میگردن واقعا جای تاسفه همیشه بعد از چنین حوادثی مسیولین تازه به فکر می افتن.ساعت 8:45 صبح روز دو شنبه ساختمونی که مدتها بود(قسمتیش) ریزش پیدا کرده بود ریخت و دیوارهای ساختمون مجاورش رو هم تخریب کرد ولی خوشبختانه به ساکنین اون ساختمون اسیبی وارد نشده فقط اواره شدن حالا کو تا دوباره سر و سامون بگیرن طبق امار اعلام شده تعداد 19 نفر از کارگران زیر اوار موندند. عکسارو ببینید هر چند که صحنه واقعی خیــــــــــــــــــــــلی دلخراش تر از این حرفا بود .