۴.۶.۸۷

پیک نیک

امروز بعد از کارم رفتم کلاس بعد مامان زنگ زد گفت بیا فلان جا دنبالم و منم رفتم فلان جا ولی تا مامان بیاد طول کشید منم وایستادم ولی خیلی خوب بود چون یه طوفان شدیدی شده بود همه داشتن میدویدن منم یه تکونایی از تو ماشین حس میکردم که انگار سوار این خر و الاقای پولی شده بودم کلی کیف داد(یه خوردم ترسیدم گفتم واییی الان با ماشین شوت میشم تو هوا) برای اولین بارم ضبط رو زیاد کرده بودم سلن دیون میگوشیدم سی دیه داداشم بود بعداز اهنگای اون یه اهنگ عربی اومد که خیلی قشنگ بود خوانندشم اصلا نمیشناختم یه زنه بود ولی هر چی بود اون لحظه به دلم نشست زدم رو ریپیت. دلم گرفت یهووووووووووو ولی برا اینکه زیادی نگیره از تو کیفم یه پلاستیک که توش چند تا از باقیمانده شیرینی کیشمیشیا که برده بودم مهد در اوردم و خلاصه خوردم و طوفان رو تماشا میکردم هیشکی تو اون هوا به هیشکی کار نداشت جالب تر از همه ات اشغالایی بودن که تو هوا میرقصیدن:کیسه -کاغذ....
خلاصه بعد نیم ساعت مامانیم اومد و پیک نیکم تموم شد و راهیه خونمون شدیم.
قصه ما به سر رسید هانیه به خونشون رسید.(لبخند)
راستی از مهد بگم سام مثل سابق شده تازه خیلی بهتر امروز اومد صورتمو بوسید.موقع رفتن هم وقتی کاردستی که برا همه درست کرده بودم به اونم دادم اومد با اون قد کوتاش بغلم کنه پاهامو گرفت(وای چقدر دلم تنگ شد یهوووووووو براش)
بعدا نوشت:انگاری تو این پست زیادی یهوووو یهووووو کردم به معنای یک دفعه نه به معنای خوشحالی و یووو هوووووو

۱.۶.۸۷

مهد3

1 شهریور
خیلی فاصله افتاد بین این مهد تا اون مهد قبلی که نوشتم تو این مدت یه شاگرد جدید به نام ارتمن(Artman ) به جمع بچه ها پیوسته همینطور یه شاگرد دیگه که اسمش فربد هست البته این قبلا تو مهد بوده ولی یه ماه نیومده بوده .
هلیا ابله مرغون گرفته بود یه هفته ای نیومد بعد از یه هفته اومد رو صورتش جای زخمای ابلش هنوز بود.
از سه شنبه عشقم سام نیومد مهد فکر کردم شاید مسافرته دلم خیلی براش تنگ شده بود تا اینکه شنبه اومد مهد از تو کلاس مامانشو دیدم بعد به سام اشاره زدم بیاد ولی رفت پشت مامانش قایم شد برام خیلی تعجب اور بود سامی که هر وقت میومد مهد با رقبت خودش میومد تو کلاس پس حالا چی شده ؟! منم که داشتم برا دیدنش لحظه شماری میکردم.یه هو دیدم با مامانش رفتن سمت دفتر منم پشت سرشون از کلاس اومدم بیرون تا ببینم چی شده که نمیاد! وقتی رفتم تو دفتر که ببینمش و بوسش کنم دیدم واااای ابله مرغون گرفته . مدیر بهم گفت برو سر کلاس بعد به مامانش گفت نباید این هفته هم بیاد تا کاملا خوب بشه.
دلم خیلییییییی گرفت هم واسه اینکه یه جورایی ازم فرار کرد هم اینکه یه هفته قراره نبینمش ولی بیشتر از همه اون حالتاش که یه جورایی فراری بود ازم خیلیییییی ناراحتم کرد.خلاصه اون هفته بدون حضورش تو کلاسم حس خوبی نداشتم هر چند تو این مدت خیلی از بچه های حتی امادگی بهم علاقه مند شدن راستی یکی از بچه های امادگی وقت ناهاری اومد صورتمو بوس کرد بعد از تو کف دستش یه خرس کوچولو که اندازه یه انگشت دست بود اورد بیرون و گفت این مال شماست خیلی حس خوبی اون لحظه بهم دست داد احساس کردم داره نهایت علاقش رو به من نشون میده ازش گرفتم و بوسیدمش اسمش هستی هست با خواهر دوقلوش هیوا تو کلاس امادگین که البته دیگه نمیان مهد و رفتن دبی.
مامانم بهم میگه نباید به بچه ها وابسته بشی چون بعدا برات سخت میشه رفتار سام رو هم بهش گفتم گفت این طبیعیه چون یه مدت نیومده و پشتش باد خورده دلش نمیخواد تو مهد بمونه مامانم میگه تو خودتم اینجوری بودی وقتی بعد از یه مدت میبردمت مهد با اینکه مربیت میگفت عاشقشم و نسبت به بقیه بچه ها بیشتر بهت ابراز علاقه میکرد با هاش بد برخورد میکردی و با گریه هات مهد رو رو سرت میذاشتی.
از اول شهریورکه البته میشه دوم قراره اون یکی مربی در واقع با همکارم دو تایی عهده داره بچه های 2 تا 4 سال بشیم. مدیر میگه از اول مهر شاگرداتون 32 تا هستن خیلی سخته چون سنشون کمه و نباید یه لحظم ازشون غافل بشیم.
یه چیز دیگه که تو این مدت کاری دستم اومده اینه که به کرات دیدم همکارا برای عزیز کردن خودشون جلوی مدیر سعی دارن همدیگه رو خراب کنن من نمیدونم این چه کاریه انگاری تو همه نوع شغلی وجود داره و فکر میکنم مخصوص ما ایرانیام بیشتر هست.اخه چه لزومی داره وقتی تو میخوای درجه خودت رو بالا ببری چرا باید دیگران رو فشار بدی به پایین؟! سعیتو بکن خودت خودت رو به بالا بکشی.
من تا الان خدا رو شکر همچین حسی نداشتم که بخوام خودمو عزیز کنم عقیده دارم کسی که وظیفه خودش رو درست انجام بده و تو کارش رغبت نشون بده خود به خود به چشم دیگران عزیز میشه.دو تا از همکارا با هم حرفشون شده اوایل هی میومدن از هم پیش من بد میگفتن و منم خیلی بی تفاوت و بدون اینکه چیزی بگم یا نظری بدم با هاشون بر خورد کردم حالا خوشبختانه اخلاقم دستشون اومده و دیگه نمیان چغلی کنن.

۲۷.۵.۸۷

بیکاری

امروز کار خاصی نداشتم انجام بدم یعنی بودا ولی من حوصله نداشتم.

چند وقتی بود حس میکردم موهای سفید سرم زیاد شده این بود که بعد مطالعه زبان گفتم برم جلو اینه بشینم و بشمرم
1 2 3 4 5 6 7...... 10 11 12.. .. .. ..... 24.... .....................31 32 33....
نه انگاری خیلی زیاد شده دارم پیر میشم (بغض)
مامانم میگه:جدی نگیر ارثیه!( اما نه از مامان نه از بابا فکر کنم جد بزرگه بزرگ!)
سفیدیش زیاد مشخص نیست بیشتر خودم میفهمم .شانس اوردم همه میگن سنم کمتر به نظر میاد(babyface)

خلاصه که من این موهارو تو اسیاب سفید نکردم.

موهام داره شبیه این عکسه میشه. میگم خوشگله ها. بدم نیست.

اه مورده شوره این بلاگ اسپاتو ببرن که از این شکلکا نداره من اینجوری اصلا نمیتونم احساساتمو نشون بدم (بغض همراه با اب دماغ فراوان)
میگم یکی از این ماهرا پیدا نمیشه بیاد راهنمایی کنه؟!! هر چند فکر نکنم اسپات همچین خاصیتی داشته باشه.(ابروهای افتاده همراه با یاس فراوان)

۲۵.۵.۸۷

ازدواج؟

نمیدونم چه حسیه که وقتی این کلمه رو میشنوم میاد سراغم!
همش سعی میکنم خودم رو در اینده تصور کنم واینکه چه شخصی به عنوان همسر باید نامش کنار اسمم بیاد و حسی که با شنیدن این کلمه بهم دست میده تا حدودی خوش اینده برام ولی نگرانی و ترس از اینده این حس رو کم رنگ میکنه.
نمیدونم شاید بخاطر چیزهایی هست که میبینم و خودم تمایل نشان میدم به خوندن مقالاتی در رابطه با زندگیهای دو نفره(ازدواج).
وقتی دختر یکی از اقوام نزدیک رو میبینم که یک سال از من کوچیک تره و ازدواج کرده و مقایسش میکنم با زمانی که هنوز با همسرش زیر یک سقف نرفته بودند و نامزد بودند یه حس بدی بهم دست میده. حس میکنم شورو حال زندگیشون کمرنگ شده با اینکه فقط یک سال گذشته.تو دوران نامزدیشون خیلی راحت تو جمع و جلوی چشم همه با هم شوخی میکردند و همدیگرو در اغوش میگرفتن و گاهی هم بوسه رد وبدل میکردند که باز هم این رفتارها برام غیر اخلاقی بود حس میکردم نباید انقدر راحت جلوی دید همه چنین رابطه ای داشته باشن ولی خب پیش خودم میگفتم شاید این نظر من باشه و رفتار اونها طبیعی باشه ولی خب الان که میبینم حتی ذره ای از اون رفتارها ازشون دیده نمیشه با وجود اینکه وانمود میشه زندگی بر وفق مرادشونه ولی گاها تو رفتاراشون حتی توی چهرشون یه خستگی رو میبینم.
وقتی به بعضی از نوشته های دنیای مجازی سر میزنم و میبینم خانوم از این نوشته که شوهرش گاها بهش ابراز علاقه به قول خودش زیاد میکنه و تو یه نوشته دیگش میخونی که سر یه چیز جزیی بهش میگه ما به درد هم نمیخوریم و باید طلاق بگیریم و من طلاقت میدم باز دوباره میاد میگه شوشو اومد معذرت خواهی کرد و گفت عصبانی بوده که این حرفارو زده.( واقعا این دلیله!).
وقتی این سوال تو ذهنش هست که از خواننده های وبلاگش میپرسه: ایا مرد میتواند بدون اطلاع همسرش به دادگاه مراجعه کند و طلاق بگیرد؟
باچنین افکاری چطوری میشه شیرینیه زندگیه دو نفره رو حس کرد؟!!اینا که هنوز حتی عکسای عروسیشونم حاضر نشده یعنی تازه رفتن زیر یه سقف! اصلا این اسمش زندگیه؟ اینطور که من شنیدم اصلا میگن حتی اگر زن وشوهر این روحتی به شوخی هم به زبان بیارن(طلاقت میدم-ازت جدا میشم) دیگه بر هم حرام هستن. یعنی اینا واقعا چنین چیزی رو نمیدونن؟! اصلا به فرض که چنینم نباشه اخه زندگیه با این نوع تهدید به چه درد میخوره؟!
مگه ادم دیوونست ازدواج کنه راحت خونه پدرو مادرش در کمال ارامش زندگیشو میکنه دیگه!
نمیدونم ولی واقعا شرایط بدی شده با وجود اینکه برای امر ازدواج احترام خاصی قایلم ویه امر مقدس میدونم و انکار ناپذیر ولی با چیزایی که میبینم افکارم در گیر میشه و سعی میکنم بهش فکر نکنم.ادم منفی نیستم اتفاقا سعی میکنم به مسایلی که برام پیش میاد هر چند ناراحت کننده با دید مثبت فکر کنم و بنا رو بذارم بر اینکه به صلاحم بوده.ولی کلا توی این یه مورد خیلی نگران زندگی دو نفره هستم.و بیشتر از نگرانی ترس است ترس از اینکه شاید نتوانیم از من به ما تبدیل شویم.
مامانم اینا از مسافرت اومدن و خدا رو شکر دلتنگیمم تموم شد.امروز صبحم بهمون خبر دادن خاله پدرم که چند سالی بود بچه هاش توی سالمندان گذاشته بودنش فوت کرد.سنش زیاد بود. طفلکی راحت شد بعد از این چند سال.

۲۲.۵.۸۷

مسافرت

دلم تنگه
دلم تنگیده (بغض)
اخه مامان و بابام رفتن مسافرت جاشون خیلی خالیه دلم براشون تنگ شده با اینکه همین امروز صبح رفتن ولی از وقتی از سر کار اومدم دلم تنگ شده.رفتن شمال. منم میشد برم البته یه کم سخت بود چون باید میرفتم به مسیوله رو مینداختم منم نمیخواستم. چون تازه رسمی شدم میدونم برام قیافه میگرفت. البته زیادم تمایل به این مسافرت نداشتم چون با خانواده یکی از دوستای پدرم رفتن و خیلی وقت بود که من ندیدمشون یه کم بود بعد این مدت. از طرفیم یه کم تو لباس پوشیدن جولوشون موذب هستم تازه حوصلم هم سر میرفت چون هم سنه من تو خانوادشون نیست یه دختره راهنمایی دارن یه پسرم دارن دانشجو هست برادرمم نرفت اونم پیشه منه چون واقعا برامون کسل کننده بود اگه میرفتیم.
نگید این دختره چه لوسه ها نه.(لوس نیستم ملـــــــــــــــــــــــوســــــــــــم(خنده)).
همه کارهای خونه رو مامانم انجام داده بخصوص اشپزی چون من اصلا بلد نیستم .مامانم اینا احتمالا 5شنبه بر میگردن خدا کنه جاده ها شلوغ نباشه.
امروز عشقم سام به مهد نیومده بود دلم برای اونم تنگ شده جاش خیلی خالی بود تو کلاسم .
در کل امروز برام کسل کننده بود چون هم حالم خوب نبود هم این چیزایی که بالا گفتم اذیتم میکرد.
احساس میکنم این پستم رو بد نوشتم یه جوری از اب درومده خب چیکار کنم !!! حالم بده ه ه
همین الانه الان مامانم زنگ زد وایییییییی دلم بیشتر تنگ شد حوصلم سر رفته یه همدم میخوام (بغض)

۱۷.۵.۸۷

داستان جالب

یه مطلبی از یکی از شبکه های ماهواره ای شنیدم که برام خیلی جالب اومد .حیفم اومد نیام و اینجا یادداشت نکنم مطلب بدین قرار بود: در هفته گذشته مردی به یکی از بانکهای نیویورک برای دریافت وام مراجعه میکنه مبلغ دریافتی این شخص اگر اشتباه نکنم پنجاه هزار دلار بوده که برای اینکه چیزی در بانک گرو بگذاره ماشین بسیار گرون قیمتش رو به بانک میسپاره کارمند بانک وقتی متوجه میشه این شخص حاضر شده در قبال این مبلغ ناچیز اتومبیلی گرانقیمت رو گرو بگذاره خیلی تعجب میکنه ولی چیزی ازون شخص نمیپرسه (چی از این بهتر برای بانک و برای اون کارمند که همچین اتومبیلی رو برای دادن وامی ناچیز گرو بگیرن).1 ماه میگذره و صاحب ماشین به بانک مراجعه میکنه تا مبلغی رو که وام گرفته بود به همراه یه بهره ای به بانک پرداخت کنه کارمند بانک طاقت نمیاره و ازش میپرسه که اقای فلانی ما طبق تحقیقاتی که انجام دادیم متوجه شدیم شما شخص بسیار ثروتمندی هستین و گرفتن همچین وامی وسپردن همچین ماشینی برای ما بسیار تعجب اوره!
مرد ثروتمند در پاسخ میگه من فکر کردم و متوجه شدم هر جا بخوام ماشینم رو برای مدتی برای نگه داری بسپرم باید مبلغی خیلی بیشتر پرداخت کنم این بود که فکر کردم دیدم بیام از بانک وام بگیرم خیلی بهتر خواهد بود!
جالب اینجاست که این اقا ایرانی بودند. مرحبا به این فکر اقتصادی واقعا با همین عقلش بوده به چنین ثروتی رسیده.

۱۱.۵.۸۷

darkness

Hello darkness, my old friend
Ive come to talk with you again
Because a vision softly creeping
Left its seeds while I was sleeping
And the vision that was planted in my brain
Still remains
Within the sound of silence
In restless dreams I walked alone
Narrow streets of cobblestone
neath the halo of a street lamp
I turned my collar to the cold and damp
When my eyes were stabbed by the flash o
A neon light
That split the night
And touched the sound of silence


سلام تاریکی دوست قدیمیم.
آمده ام تا دیگر بار با تو سخن بگویم
زیرا بینایی آرام می خزد
و هنوز در ذره های خوابم باقیست.
و در مغزم پرورش یافته.
در صدای سکوت
در رویاهای بیقراری که درونشان قدم می گزارم
خیابانی باریک از سنگ فرش هست
.
.
.
و من صدای سکوت را لمس می کنم.
...........................................................حال بدی دارم نمیدونم علتش چیه ! یه بغضی ته گلوم گیر افتاده واقعا دلیلشو نمیدونم. میگن غروبای جمعه دلگیره ولی الان که ساعت 2 ظهره! میدونم زود تموم میشه این حالت ولی هر چی که هست داره ازارم میده.