۲۰.۶.۸۷

مهد4 (خودخواهی)

20 شهریور
خدایا خودت رحم کن و از رحمانیتت به دلای ما هم ببخش .
وقتی شروع کرد حرف زدن تمام بدنم یه دفه یخ کرد انگاری یه مشت یخ گذاشتن تو سرم تو چشماش اشک حلقه زده بود ولی چه فایده باید زودتر از اینا به فکر افتاده بود. چرا ما ادما راحت و بدون در نظر گرفتن شرایطمون باعث بوجود اومدن یه موجود دیگه که بیگناه هست و وجودش دست ماست میشیم ؟!بعد راحت زندگیشو خراب میکنیم.
خیلی حالم خرابه خیلییییییی .
شنبه مادر سام اومد دنبالش که ببرتش و ازون جایی که من چند وقتی بود حس میکردم رفتارش تغییر کرده ومدام بهونه میگیره و دیگه دلش مهربون نیست و بغض میکنه و با بقیه بچه ها نمیسازه بهش گفتم نمیدونم چرا رفتار سام عوض شده و مثل سابق نیست ؟!
خیلی اروم و ملایم گفت من و پدرش با هم مشکل داریم و من الان خونه پدرم هستم بعضی روزا سام پیش منه و بعضی روزا پیش پدرش و ممکنه از هم طلاق بگیریم .من تو اون لحظه مردم . سعی کردم احساساتمو بروز ندم ولی یه لحظه فکر کردم گفتم اتفاقا باید بروز بدم شاید که مفید باشه. چهرم گرفته شد و گفتم اخه چرا؟؟؟! لااقل به خاطر سام هم که شده کوتاه بیاین در جواب سکوتتتتتتتت
گفتم پیش مشاور رفتین؟ سرش رو تکون داد به نشانه تایید حس کردم خوشش نمیاد چیزی بگه دیگه هیچی نگفتم و کیف سام رو انداختم کولش که بره.خودم رو کشوندم تو کلاس رو صندلی نشستم داشتم دیوونه میشدم دیووونههههههه.
ازون روز حالم بده حتی تو خوابم هم مدام میاد.تب خال هم زدم.
خدایا چرا نصیب این جور پدر و مادرا همیشه بچه های دوست داشتنی و خوش قلب و باهوش میشه چرا اونا قدر این نعمتی رو که دارن نمیدونن؟! چرا ما ادما انقدر خود خواهیم که قبل از بوجود اوردن طفل معصوممون شرایط رو نمیسنجیم؟!
سام من عشق من داره بچه طلاق میشه! کاملا داره روحیش تغییر میکنه این بچه فوق العاده دوست داشتنیه تازه دارم متوجه میشم تنها من نیستم که دوسش دارم خیلی از مربیا به این تفاوت و شیرینیش نسبت به بقیه بچه ها ابراز احساسات میکنن.
من هم پدرش رو دیدم هم مادرش رو به نظر ادمای خوبی میان ولی چرا برای هم خوب نیستن؟! چرا؟
با خودم میگم ای کاش از مادرش سوال نمیکردم چون خیلی دارم داقون میشم ولی از طرفیم من مربیشم بالاخره این مسایل رو باید بدونم.
براش دعــــــــــا کنید.واقعا گناه داره اون فقط 3-4 سالشه.
بعدا نوشت:حقوق مرداد رو 18 شهریور بالاخره گرفتم و چون اولین حقوقم بود برا مامان بابا داداشی و همینطور مادر بزرگم که فعلا اومده پیشه ما اسپری خریدم به داداش علاوه بر اون مقدار پول دادم.در کل 20000 تومان شد روی هم دلم میخواست یه چیز بهتر براشون میخریدم ولی خب نشد چون خودم احتیاج داشتم و در کل هم حقوقم زیاد نیست ولی خب خیلی خوشحال شدن و گفتن توقع نداریم ازت.از اون روز هم برخورد مدیر فوق العاده تغییر کرده و با محبت شده و من هم سعی میکنم خیلی جدی برخورد کنم و کمتر جلوش افتابی بشم .اون مربی هم که همکارم شده دختر خوبی به نظر میرسه طفلکی از کرج میاد.مدام هم به من میگه سعی کن دل نبندی به بچه ها از وقتی سام رو فهمیده ولی خب چیکار کنم دست خودم نیست من عاشق بچه هام اگه بچه دیگه ای هم بود همین حس رو داشتم در مورد سام هم که دیگه واقعا سختمه.من کارم رو دوست دارم اگه علاقه به بچه ها نداشتم یک ساعت هم دووم نمیوردم ولی خب اینجور مسایل هم هست که خیلی ازارم میده و مسیولیتم رو صد برابر میکنه در مقابل این طفلای بیگناه.
29 شهریور
دلم گرفته .حس نوشتنم نمیاد .
جاتون خالی دارم اهنگ سلام اخر احسان خواجه امیری و منو ببخش ناصر عبدالهی رو میگوشم فکر کنم الان بار 8ام باشه . فکر نکنین عاشق شدم نه نشدم حال و هوام این دو تا رو طلبید.
بدجوری دلم میسوزه ای کاش میشد عکس سام رو داشتم و میذاشتم تو اینجا هر چند طرز صحبت کردنش خیلی شیرینه با اون چشمای خوردنیش و نگاه معصومش.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

«آخه چرا؟» روی اینجور آدما کمتر موثر واقع میشه. باید یه دونه زد تو گوششون (هم آقا هم خانم) تا یادشون بیاد که با بچه دار شدنشون یه مسئولیتو قبول کردند. اون مسئولیت هنوز هم هست. چه دلشون بخواد چه دلشون نخواد...

ناشناس گفت...

:( یادم میاد چند وقت قبل یه شاگرد داشتم اسمش مهرشاد بود. یه بچه ی فوق العاده دوست داشتنی و باهوش. همه ی درس ها رو جلو جلو خودش تو خونه می خوند و ... فقط یه عیبی که داشت این بود که عصبی بود و با بچه ها که دعواش میشد فحش های رکیک میداد و حتی کتک کاری هم می کرد. گاهی روزها هم فوق العاده عصبی بود و ... یه ترم بیشتر شاگرد من نبود. ازون موسسه رفت. تا اینکه دو ترم بعدش تو خیابون خیلی اتفاقی با مامانش دیدمش. مهرشاد کوچولوی من لکنت زبون پیدا کرده بود و شدیدا کمرو و خجالتی!! داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم!! گفتم چرا این جوری شده؟
مامانش گفت من و پدرش از هم طلاق گرفتیم مهرشاد مدتی پیش پدرش زندگی می کرد اون زمان گویا عمه ش اینو کتک می زده این این جوری شده. دلم ریش شد هانی. اصلا نفهمیدم چه جوری برگشتم خونه ... نفهمیدم چه جوری اون شبش رو تا صبح گذروندم. از بس که چشمهای معصوم اون بچه جلو چشم هام بود .... متاسفانه شغل هایی که ارتباط مستقیمی با بچه ها دارن این بدی ها رو هم دارن دیگه . همیشه خوشی نیست. گاهی آدم یه چیزایی میبینه که دلش کباب میشه ...
امیدوارم کار پدر مادر سام به طلاق نکشه ....