۱۵.۱.۸۸

تعطیلات عید

خب دوباره برگشتم
تعطیلات نسبتا خوبی بود
لحظه سال تحویل به یاد همه بودم برا همه دعا کردم
تو دلم بغض بود و رو لبم خنده
هفته اول به مهمونی و گردش و اینترنت و اهنگ گوش کردن گذشت مخصوصا سعید مدرس که خیلی دوسش دارم و اهنگ جدیدش که امسال عید مهمون دلم شده بود
دنیای واروونه اینو خوب میدونه
منه دیوونه......
هفته دوم هم به مسافرت شمال گذشت کلی سیر خام خوردم (جای اونایی که دوست دارن خالی) کلی دوچرخه سواری کردم کلی رو دوچرخه پرواز کردم با چشم بسته تو طوفان و باروون...

موقع برگشت کلی تو ترافیک موندیم اول خواستیم از جاده هراز برگردیم تقریبا وارد جاده که شدیم دیدیم اووووه چه خبره تا صبح تو جاده ایم ترجیح دادیم دور بزنیم از فیروزکوه برگردیم ساعت 3.30 راه افتادیم 10 رسیدیم تازه مثالا 4 شنبه که 12 فروردین بود اینجوری بود وای به حال فردا پس فرداش .
اولین دعایی که امسال کردم بعد از سلامتی تغییر و تحول اساسی تو زندگیم بود و خواستم خدا هر جور صلاح میدونه تو هر زمینه ای که خودش میخواد کاری –تحصیلی- ازدواج-اخلاقی و...یه تحول خوب ایجاد کنه
اولین حسی هم که تو سال جدید اساسی به دلم اومد حس مادر شدن بود چون یه مهمون کوچولو برا عید دیدنی اومده بود خونمون و من چون حوصله نداشتم تو جمع باشم با خودم به اتاقم بردمش و سرگرمش کردم کلی هم لذت برد و منو مامان خطاب میکرد که من یکم ناراحت شدم و بهش گفتم من اگه دوس داری مربیت میشم ولی مامانت نه! چون مامانت الان بیرون نشسته .بعد قبول کرد و یه کتاب اموزشی دادم بهش و کلی اموزش دادم و گفتم میام خونتون میبینم باید خوشگل انجامش بدی علت این کارم این بود که مادرش قبلا بهم گفته بود خیلی تنبل و حوصله کتاب و نقاشی نداره اصلا از پسش بر نمیام.اخه مگه میشه؟!!
ولی من فقط ذوق و اشتیاق تو این بچه میدیدم و تنها چیزی که نبود بی میلی.
تعریف نکرده باشم همون لحظه احساس کردم بیانم جذبش کرده دقیقا همون لحظه واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و از خدا خواستم چنین قدرت و احساسی رو تو وجودم زنده نگه داره که وظیفه اصلیم در مقابل فرزندم رو هم بتونم انجام بدم .ته دلم نگران شدم که این اشتیاق از بین نره!..
امروزم که اولین روز کاری بود یه کم سختم بود صبح زود بیدار بشم .

تصمیم مهم تری هم گرفتم که فقط میتونم تو این چند تا بیت بیانش کنم چون هر جور دیگه ای بیان میکردم حس واقعیم نمیشد باید قوی بشم قوی ...
مثل روزهای دانشجوییم مثل قبل ترها
...
بــاید گرفتـارم شوی تا من گرفتــارت شـــوم
با جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگـــران بازیچه ی بازیگــران
اول به دام آرم تـــو را ،وانگــه گرفتــارت شوم

۳ نظر:

پرنسس گفت...

پس حسابی خوش گذشته. وای کی بود؟ نمی دونم کی بود ولی جایی بودیم که اصلا جای دوچرخه سواری نبود و همه کلی با شخصیت و با کلاس و اینا کنار ماشین هاشون ایستاده بودن و مثلا هرکی داشت با ماشینش!! پز میداد و اینا من هوس دوچرخه کرده بودم و میگفتم کاش دوچرخه داشتم الان تو این هوا جون میده واسه دوچرخه سواری!
فکر کنم محمود آباد بود. آخه منم 5 روزی رفتم شمال. البته یه شمال اجباری بود که اصلا نه دل و دماغش رو داشتم و نه حوصله ش رو! ولی خب بد نشد. حداقل یه کمی از این گند دماغیم برطرف شد! :دی
پس کلی با اون بچهه بازی کردی؟
اتفاقا ما هم تو عید یه مهمون داشتیم که این بچه ش هی مدام گریه میکرد و از مامان باباش میخواست که برن! بردمش تو اتاق خودم کلی باهاش بازی کردم ولی خب من کتاب نداشتم بهش بدم. البته کتاب انگلیسی بچه گونه زیاد دارم ولی مال خودم نیستن و دستم امانت هستن. ولی خب ... منم ازون بچهه کلی خوشم اومده بود. اما نمیدونم چرا دوست ندارم خودم مامان بشم. آخه میدونی؟ همش میگم این همه بچه تو دنیا هست که من باید بهشون مهربون کنم دوستشون داشته باشم. بعد حالا بیام یکی از جنس و پوست و گوشت خودم بزام!! :)) بزرگش کنم دوسش هم داشته باشم؟! این هنره؟!
حالا این جریانش خیلی طولانیه ها! ولی خلاصه ش کردم اینجا که تو هم حوصله ت سر نره :پی

هانیه گفت...

سلام جوجو
اتفاقا ما هم محمود اباد بودیم اتفاقا جماعت شهرک ما هم فوق های کلاس بودنو ماشین بازی و این حرفا ما هم اول ماشین بازی کردیم اما بعد گفتیم چرا که نه؟!
کار خودمونو کردیمو دچرخه سواری رو براه کردیم جالب اینجاس خیلیا بعدش به جمعمون پیوستن :D

پرنسس گفت...

هانیه جان سر فرصت میام و باهم حرف میزنیم فقط ببخشید این کامنت رو انقدر هل هلی میذارم خیلی سرم شلوغه. فقط خواستم بگم 5شنبه شب وبلاگ دگراندیش من براش متنی به عنوان شب تولدش خواهم نوشت و میذارم اونجا. میشه اگه وقت کردی یه سر بزنی و تولدش رو تبریک بگی؟ ممنونتم :* فعلا. در ضمن این فعلا خصوصیه و نمیخوام خودش بفهمه ها؟! پابلیشش نکن این کامنت رو.
می بوسمت عزیزم