۶.۲.۸۸

هی جیگیلی جیگیلی اخماتو باز کن...


الان حدود 6 روزی میشه دیگه سر کار نمیرم .استراحتم خوب چیزیه وقتی بتونی کامل حسش کنی...

تو این مدت که سر کار میرفتم با دنیای خیلی قشنگی اشنا شدم که هیچ وقت اینجوری لمسش نکرده بودم هیچ وقت..

از دوران دبیرستان همیشه این ارزو تو ذهنم بود که یه روز مربی مهد بشم بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم ودیگه سالای اخر تحصیلم بود .هر کس ازم میپرسید برنامت برای کار چیه با افتخار تمام میگفتم میخوام مربی مهد بشم و اون وقت بود که سنگینی نگاه رو حس میکردم خب شاید حق داشتن کسی که 4 سال تمام و با رتبه خوب بتونه از پس مسایل کوانتوم و نسبیت و الکترومغناطیس و ابررسانا بر بیاد خیلی حیفه که بره توی مهد کار کنه کاری که با دیپلم هم میتونست انجام بده...

تجربه خوبی بود برام شاید اگه اول این کار رو تست نمیکردم همیشه این حس تو وجودم بود که کار با بچه ها یه چیز دیگست...

درسته خیلی هم درسته اما خب با تمام وجودم حس کردم که نگاه دیگران اون معنی که من ازش برداشت میکردم نبود .

تازه تونستم بفهمم.

تو مهدی که کار میکردم همه از نظافت چی و اشپز گرفته تا ما مربیا با مدیر و معاون که به نوعی شریک هم بودن مشکل داشتیم.

خوشبختانه من نیاز مالی نداشتم و بیشتر برای سرگرمی و علاقه خودم رغبت نشون دادم و کار کردم.

اما کجاست اون وجدانی که میگن؟!!

چرا تو وجود بعضیا نیست؟

نمیخوام بد بگم چون از بدگویی متنفرم اما پول قلب بعضی از ادما رو سیاه میکنه...

تنها کسی که تو این 9 ماه اعتراض کرد و به طور جدی(4 بار) من بودم

چه طور میتونستم ساکت باشم وقتی که میدیدم اشپز بیچاره ای که برای یه لقمه نون از اون سر شهر میاد این طرف و وقتی برای حقوق برای گرفتن حق خودش که 2 ماه هم هست عقب افتاده اعتراض میکنه با جوابی مواجه میشه که وقتی الان یادش میفتم به جای اون مدیر تمام تن من به لرزه میفته مگه این ادما وجدان ندارن...

کسی که 3 ماه هست حقوق من رو نداده اونوقت بدونه اینکه علت رو جویا بشه و بدونه دردم چی بوده بخاطر 10 دقه دیر رسیدن من چنان رفتاری نشون میده که اگه کوچکترینش رو پدرم میفهمید دیگه اجازه نمیداد اونجا کار کنم.

دوران خوبی داشتم با همکارام با شاگردام دلم تنگ میشه براشون خیلی تنگ میشه خیلیییییییییی

روزای اخر یه شاگرد جدید برام اومده بود اسمش امیر علی بود روز اول که تقریبا نیم ساعت هنوز از اومدنش نگذشته بود با وجود اینکه کنارش نشسته بودم و با لبخند نگاهش میکردم و اون هم مشغول بازی بود و گاه گاهی یه نیم نگاهی بهم میکرد یهو برگشت و خیلی جدی بهم گفت جیگیلی جیگیلی اخماتو باز کن...

فکر کنم این اخرین و عجیب ترین خاطرم باشه این بچه هایی که ما فکر میکنیم بچه هستن از بعضی از ما ادم بزرگا بیشتر درک میکنن اون لحظه حس کردم تمام افکار من رو خونده و چه جالب و غیر مستقیم این موضوع رو به من فهمونده...

ناردین و نارگل نسبت به بچه های دیگه خیلی بیشتر بهم وابسته شده بودن مدام دور و برم بودن با ناخونام بازی میکردن سر انگشتام رو میبوسیدن صورتم رو لیس میزدن رو پام میپریدن وقتی خیلی شیطونی میکردن تا میگفتم فردا دیگه مهد نمیام چنان نه نه نه راه مینداختن که خودم بغضم میگرفت و میگفتم پس اذیت نکنین و اون وقت بود که ساکت مینشستن...

دلم برای همشون تنگ میشه...

گذشت خوب و بد اما خوب شد تموم شد

با مدیرم هم با وجود اینکه دل پری ازش داشتم روز اخر طوری خداحافظی نکردم که ته دلم حس بدی داشته باشم.با وجود اینکه الان هم میگم یه روزی باید جوابگوی همه ما باشه .اما خب غرورم رو کنار گذاشتم و به قولی حلالیت خواستم اون و سمتش رفتم و اون هم بلند شد و صورتم رو بوسید معاون مهد هم گفت به مهد سر بزن بخاطر بچه هاتم که شده بیا این جمله خیلی بهم قوت قلب داد.شغل خیلی خیلی سختیه مربی مهد بودن حتی از معلمی هم سخت تره و بسیار بسیار حوصله میخواد .

الانم تصمیم گرفتم یا نرم سر کار یا اگر هم میرم کاری باشه که واقعا ارزش وقت گذاشتن داشته باشه.کاری باشه که توش بشه رشد کرد .

هیچ نظری موجود نیست: