۱.۳.۸۷

کودکی


ادم که به یاد گذشته هاش می افته چشمونش از گریه اشک الود می شه .تصویری از روزهای رفته می بینه که درون هر چهره ای نابود میشه هر پرستویی که به سویی می پره خبر پایون فصلی رو می بره . هر گل تازه ای که چشم باز می کنه به خودم می گم که این نیز می گذره....
کوچه های خاکی تهرون قدیما پر ز اواز نشاط بچه ها بود شهر فرنگی تو اون دنیای کوچک قصه هاش شیرین ترین قصه ها بود .
هر پرستویی که به سویی می پرید خبر اغاز قصل هارو می شنید هر گل تازه ای که چشم باز می نمود شاهد روزای خوب کودکی بود....
کودکی بود....

هیچ نظری موجود نیست: