۱۱.۵.۸۷

darkness

Hello darkness, my old friend
Ive come to talk with you again
Because a vision softly creeping
Left its seeds while I was sleeping
And the vision that was planted in my brain
Still remains
Within the sound of silence
In restless dreams I walked alone
Narrow streets of cobblestone
neath the halo of a street lamp
I turned my collar to the cold and damp
When my eyes were stabbed by the flash o
A neon light
That split the night
And touched the sound of silence


سلام تاریکی دوست قدیمیم.
آمده ام تا دیگر بار با تو سخن بگویم
زیرا بینایی آرام می خزد
و هنوز در ذره های خوابم باقیست.
و در مغزم پرورش یافته.
در صدای سکوت
در رویاهای بیقراری که درونشان قدم می گزارم
خیابانی باریک از سنگ فرش هست
.
.
.
و من صدای سکوت را لمس می کنم.
...........................................................حال بدی دارم نمیدونم علتش چیه ! یه بغضی ته گلوم گیر افتاده واقعا دلیلشو نمیدونم. میگن غروبای جمعه دلگیره ولی الان که ساعت 2 ظهره! میدونم زود تموم میشه این حالت ولی هر چی که هست داره ازارم میده.

هیچ نظری موجود نیست: