۲۲.۵.۸۷

مسافرت

دلم تنگه
دلم تنگیده (بغض)
اخه مامان و بابام رفتن مسافرت جاشون خیلی خالیه دلم براشون تنگ شده با اینکه همین امروز صبح رفتن ولی از وقتی از سر کار اومدم دلم تنگ شده.رفتن شمال. منم میشد برم البته یه کم سخت بود چون باید میرفتم به مسیوله رو مینداختم منم نمیخواستم. چون تازه رسمی شدم میدونم برام قیافه میگرفت. البته زیادم تمایل به این مسافرت نداشتم چون با خانواده یکی از دوستای پدرم رفتن و خیلی وقت بود که من ندیدمشون یه کم بود بعد این مدت. از طرفیم یه کم تو لباس پوشیدن جولوشون موذب هستم تازه حوصلم هم سر میرفت چون هم سنه من تو خانوادشون نیست یه دختره راهنمایی دارن یه پسرم دارن دانشجو هست برادرمم نرفت اونم پیشه منه چون واقعا برامون کسل کننده بود اگه میرفتیم.
نگید این دختره چه لوسه ها نه.(لوس نیستم ملـــــــــــــــــــــــوســــــــــــم(خنده)).
همه کارهای خونه رو مامانم انجام داده بخصوص اشپزی چون من اصلا بلد نیستم .مامانم اینا احتمالا 5شنبه بر میگردن خدا کنه جاده ها شلوغ نباشه.
امروز عشقم سام به مهد نیومده بود دلم برای اونم تنگ شده جاش خیلی خالی بود تو کلاسم .
در کل امروز برام کسل کننده بود چون هم حالم خوب نبود هم این چیزایی که بالا گفتم اذیتم میکرد.
احساس میکنم این پستم رو بد نوشتم یه جوری از اب درومده خب چیکار کنم !!! حالم بده ه ه
همین الانه الان مامانم زنگ زد وایییییییی دلم بیشتر تنگ شد حوصلم سر رفته یه همدم میخوام (بغض)

هیچ نظری موجود نیست: