۲۵.۵.۸۷

ازدواج؟

نمیدونم چه حسیه که وقتی این کلمه رو میشنوم میاد سراغم!
همش سعی میکنم خودم رو در اینده تصور کنم واینکه چه شخصی به عنوان همسر باید نامش کنار اسمم بیاد و حسی که با شنیدن این کلمه بهم دست میده تا حدودی خوش اینده برام ولی نگرانی و ترس از اینده این حس رو کم رنگ میکنه.
نمیدونم شاید بخاطر چیزهایی هست که میبینم و خودم تمایل نشان میدم به خوندن مقالاتی در رابطه با زندگیهای دو نفره(ازدواج).
وقتی دختر یکی از اقوام نزدیک رو میبینم که یک سال از من کوچیک تره و ازدواج کرده و مقایسش میکنم با زمانی که هنوز با همسرش زیر یک سقف نرفته بودند و نامزد بودند یه حس بدی بهم دست میده. حس میکنم شورو حال زندگیشون کمرنگ شده با اینکه فقط یک سال گذشته.تو دوران نامزدیشون خیلی راحت تو جمع و جلوی چشم همه با هم شوخی میکردند و همدیگرو در اغوش میگرفتن و گاهی هم بوسه رد وبدل میکردند که باز هم این رفتارها برام غیر اخلاقی بود حس میکردم نباید انقدر راحت جلوی دید همه چنین رابطه ای داشته باشن ولی خب پیش خودم میگفتم شاید این نظر من باشه و رفتار اونها طبیعی باشه ولی خب الان که میبینم حتی ذره ای از اون رفتارها ازشون دیده نمیشه با وجود اینکه وانمود میشه زندگی بر وفق مرادشونه ولی گاها تو رفتاراشون حتی توی چهرشون یه خستگی رو میبینم.
وقتی به بعضی از نوشته های دنیای مجازی سر میزنم و میبینم خانوم از این نوشته که شوهرش گاها بهش ابراز علاقه به قول خودش زیاد میکنه و تو یه نوشته دیگش میخونی که سر یه چیز جزیی بهش میگه ما به درد هم نمیخوریم و باید طلاق بگیریم و من طلاقت میدم باز دوباره میاد میگه شوشو اومد معذرت خواهی کرد و گفت عصبانی بوده که این حرفارو زده.( واقعا این دلیله!).
وقتی این سوال تو ذهنش هست که از خواننده های وبلاگش میپرسه: ایا مرد میتواند بدون اطلاع همسرش به دادگاه مراجعه کند و طلاق بگیرد؟
باچنین افکاری چطوری میشه شیرینیه زندگیه دو نفره رو حس کرد؟!!اینا که هنوز حتی عکسای عروسیشونم حاضر نشده یعنی تازه رفتن زیر یه سقف! اصلا این اسمش زندگیه؟ اینطور که من شنیدم اصلا میگن حتی اگر زن وشوهر این روحتی به شوخی هم به زبان بیارن(طلاقت میدم-ازت جدا میشم) دیگه بر هم حرام هستن. یعنی اینا واقعا چنین چیزی رو نمیدونن؟! اصلا به فرض که چنینم نباشه اخه زندگیه با این نوع تهدید به چه درد میخوره؟!
مگه ادم دیوونست ازدواج کنه راحت خونه پدرو مادرش در کمال ارامش زندگیشو میکنه دیگه!
نمیدونم ولی واقعا شرایط بدی شده با وجود اینکه برای امر ازدواج احترام خاصی قایلم ویه امر مقدس میدونم و انکار ناپذیر ولی با چیزایی که میبینم افکارم در گیر میشه و سعی میکنم بهش فکر نکنم.ادم منفی نیستم اتفاقا سعی میکنم به مسایلی که برام پیش میاد هر چند ناراحت کننده با دید مثبت فکر کنم و بنا رو بذارم بر اینکه به صلاحم بوده.ولی کلا توی این یه مورد خیلی نگران زندگی دو نفره هستم.و بیشتر از نگرانی ترس است ترس از اینکه شاید نتوانیم از من به ما تبدیل شویم.
مامانم اینا از مسافرت اومدن و خدا رو شکر دلتنگیمم تموم شد.امروز صبحم بهمون خبر دادن خاله پدرم که چند سالی بود بچه هاش توی سالمندان گذاشته بودنش فوت کرد.سنش زیاد بود. طفلکی راحت شد بعد از این چند سال.

هیچ نظری موجود نیست: